«جیورجیو آگامبن»
۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سهشنبه
تانک و مازادِ سیاست! (بازگزارش)
«جیورجیو آگامبن»
۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه
«شلّیک کنید!» یا: نکبتِ خاورمیانه، بیچارگیِ چامسکی و اُردهای خدابیامرز پوپر!
«شلّیک کنید!» یا: نکبتِ خاورمیانه، بیچارگیِ چامسکی و اُردهای خدابیامرز پوپر!
دفترِ شعری منتشر کردهاست حافظِ موسوی، با نامِ «خُردهریزِ خاطرهها و شعرهای خاورمیانه»، که خود به بخشهایی بهترتیب بهنامهای «خُردهریزِ خاطرهها»، «شعرهای خاورمیانه» و «و» تقسیم شدهاست. مناسب دیدم که-برخلافِ برخی اصول، که مناسب بود رعایت میکردم، امّا ... حقِّ شکایت برای آقای موسوی محفوظ و منْ بنده گردننهادهی خواستِ «حافظِ» این روزِگار (کسی میباید که بیابد و بگویدَش البتّه)- اشعارِ «دفترِ دوم: شعرهای خاورمیانه» را تایپکرده و در «هامون» بگذارم، همراه با این اشارت که: شنیدهام انتشاراتِ «آهنگِ دیگر»، که این دفتر را نیز منتشر کردهاست، حالوروزِ چندان خوشی ندارد و شایسته است که خوانندگانِ این مطلب و دوستدارانِ شعر، حتّا بهقدرِ خریدِ این دفترِ شعر هم که شده، حمایتِ فرهنگیِ خود را از شعرِ ایران دریغندارند.
دیگر اینکه، اشعاری که در این پُست آمدهاند، بیشتر سویهی سیاسی دارند. همهی اشعارِ این دفتر، که ذکرَش رفت، اینگونه نیستند و اشعارِ خوبی با مضامینِ عاشقانه و غیره نیز در آن هست. امّا آنچه مرا بر آن داشت تا این اشعارِ خاصّ را برگزینم و در معرضِ خوانشِ خوانندگانِ وبلاگام قراردهم، علاوهبر لذّتِ ادبی و هنریِ این اشعار، لذّت و رضایتی ناآرام و عصبیوار بود که در این روزها، که کفرِ آدم را درمیآورَد تبِ آمریکاپرستی و غربزدگیای که مثلِ بختک به جانِ بعضیهامان افتادهاست، -خلاصه بگویم:- بد چسبید!
«مقدادِ گلشنی»- 2 مردادِ 89
ویژگیهای مطلب (مجموعهی اشعار):
نام: دفترِ دوم: شعرهای خاورمیانه
شاعر: حافظِ موسوی
منبع: مجموعهی شعرِ «خُردهریزِ خاطرهها و شعرهای خاورمیانه»
آدرس در هامون: http://bigaane.blogfa.com/page/ne8.aspx
۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه
قضاوت تاریخ
Chomsky: It depends who wins the battles.
اين نوشته آكادميك نيست!
اين نوشته آكادميك نيست!
سخنرانياي از دكتر جوادِ طباطبايي در دانشكدهي علومِ اجتماعيِ دانشگاهِ علّامه طباطبايي (بهتاريخي كه بر من معلوم نشد،) شنيدم. نكاتي چند براي انديشيدن و آموختن داشت. امّا از اين نكتهها گذشته، درموردِ فحّاشيهاي ايشان به شريعتي، آلِاحمد، نراقي، و كمي بعدتر، ريچارد رورتي، يورگن هابرماس، فرهادپور، سارتر و ديگران (نامِ فرونهادنِ هيستريكوار و منطقفروهشتهي عقدهي حقارت را، فحّاشي گذاشتهام. بيش از اين نيست.) و بسياري گُندهلافيها و پرتوپلابافيهاي ديگر، كه رويهم بخشِ اعظمِ سخنرانيِ ايشان را ميساخت، بي كه بخواهم دُشنامي نهدَرخوردِ شخصيّتِ آكادميكِ جنابِ دكتر بدهم (و در جالي كه تقريبن به اين نتيجه رسيدم كه ايشان آكادميسيني بيش -و نيز، شايد كم- نيستند.)، شعرِ زير را از شاملوي بزرگ (كه البتّه چند كلاسي بيش نخواند و شايد «آكادميِ» شكوهناكِ جنابِ دكتر را، جز در شعرخوانيها و سخنرانيهاياش، درنيافت،) برازنده يافتم بهمنظورِ پاسخي حسرتمانند و طعنهوار. بخوانيم:
شغالي
گر
ماهِ بلند را دُشنام گفت،
پيرانِشان مگر
نجاتِ از بيماري را
تجويزي اينچنين فرموده بودند،
فرزانهدرخيالِخودي را ليك،
كه به تُندر پارسميكند،
گمانمدار كه به قانونِ بوعلي حتّا
جنون را
نشاني از اين آشكارهتر
بهدستكردهباشند!
و پس از اين اعتراضِ رگِگردنبرآمده -و غيرِآكادميك، طبيعتن-، در آرامش، سرِ تعظيم فرودميآورم به بسياري نكاتِ ارزشمند كه در سخنانِ ايشان بود و گوشِ خرد ميسپارم به هرچه سخنِ شايانِخرد است؛ خواه آكادميك، خواه ... .
«مقدادِ گلشني»- 18 خردادِ 89
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه
من براي آنّا آخماتوا احترامِ زيادي قائلام
و حتّا براي غلامرضا بروسان نيز،
كه باوجودِ اينكه اشعارِ ديگران را
-با مهارتي مثالزدني- بالاميكشد و يك ليوان آبِ خنك هم روش،
شاعرِ خوبيست -جدّي ميگويم-،
امّا بااينهمه ميخواهم بگويم كه:
گوزني كه ميخواهد با شاخهاياش قطاري را از حركت بازدارد،
گوزن نيست،
خريست، كه استثنائن شاخ درآورده است!
[كارِ خداست خُب؛ چونوچرا كه ندارد.]
يا موجوديست حاصلِ يك ارتباطِ نامشروع كه ...!
[روسيه است ديگر؛ امّالقرايِ اسلام كه نيست.]
و تازه آن هم -تصديق ميكنيد كه-
بيشتر ميخورَد خر باشد
تا گوزن.
يا شايد همان خر است كه درطولِ قرون و اعصار ...
ميدانيد؟ جهشِ ژنتيكياي، چيزي ... از اين «چيز»ها كه در اخبار ميگويند.
[ولي الحق اين را ديگر
داروينِ خداپدربيامرز هم
فكرَش را نكرده بود.]
يا شايد خريست كه پيشِ رفيقاناش
ادّعا كرده با شاخهاياش
قطاري را از حركت بازخواهدداشت!
و خُب، اين ادّعاييست كه كونِ هر خري را پاره ميكند بيشك.
بگذريم، [اطالهيكلام را استاد كردهام ديگر.]
خلاصه بگويم؛
گوزن نيست،
خر است.
□
مدّتيست (با اين لباسهاي خاكسترياي كه ميپوشم./) احساس ميكنم پشتِ گوشهايام
اينقدر لطيف و باحال شدهاند «كه مپرس»،
و حتّا صدايام نيز كه «انكر الاصوات!» (آن هم با لامِ تأكيد)
كمي هم حقيقتاش
احساسِ همذاتپنداري ميكنم با كاراكترهاي رماني بهنامِ «دونكيشوت»
- كه اخيرن محسنِ سازگارا
از «آكسيون» كشيدهونكشيدهبيرون،
فروكرده تويِ دونكيشوتِ بدبخت!-
اوه، اين را نبايد ميگفتم؛
حالا خر بياور و آكسيونهاي خالهزَنَكي بار كُن!
حالا لابد از فردا
من هم خري ميشوم براي خودَم
و سازگارا در VOA
من را مينشاند كنارِ آن خرهاي لگداندازِ زباننفهم،
و اصلن نگاه هم نميكند كه من دربرابرِ آنها
كرّهخري هم، حتّا نبودهام،
يا نهايتاش
خري بودهام
كه فقط ميخواسته با شاخهاياش
قطاري را از حركت بازدارد،
و نيستي كه ببيني روي ريل
خَرتوخَري شده كه ...
انگار قبرس است.
«مقدادِ گلشني»- 20 ارديبهشتِ 89
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سهشنبه
«... امّا باز، بايد زيست.»
(با عرضِ معذرت، 2 روز طول کشید تا از بازیهایی که blogger درمیآورد، رد بشم و این مطلب رو بذارم.)
«... امّا باز، بايد زيست.»
ديروز -در برخوردي تصادفي با دوستي- خبردار شدم كه پدرِ يكي از دوستانِ صميميام مدّتيست خاك را وانهاده به ما، جمعِ ناجمعِ خاطرجمعي كه ابتلاي زندگي را هنوز در سلّولهايمان احساس ميكنيم، و رفته. (و تو بنگر صميميّتهاي ما، ابناي اين روزگارِ بيقرار، را، كه روزها گذشته و ما، همچنان در بيخبري!) خواستم عذري بخواهم از او و آرامباشي بگويم تسكينِ خاطرَش را كه: آرام يافت پدرَت؛ تو نيز آرام باش و صبور! تسليتات باد، حسن!
دوستات، مقداد
آشيانهي بادبستهي دريست گورِ تو،
كه بهناگهان نگرانِمان ميدارد
خيالِ كليدي
كه در خانه
فراموش كردهايم.
«شمسِ لنگرودي»
۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سهشنبه
اندر مصائبِ ما ...
اندر مصائبِ ما، نوريزاده، VOA و ... يا: بياييد فريب نخوريم!
ميخواستم (كمي پيش از اين) بگويم: «ميدانيد؟ اگر كودكي دوساله گوسفند را بَبَعي بگويد، جاي بسي خوشحاليست، ولي اگر من گوسفند را گوسفند ننامم، خُب، ميشود گفت خيلي گوسفندَم!» ديدم بزرگاني هستند كه گرگ را گوسفند مينامند، گفتم شايد گوسفند را هم - بعيد نيست روزي- چيزِ ديگري بنامند.
بگذار بگويم كه: ميدانيد؟ هر دروغگويي پُفيوز است. و ببين با ما چه كردهاند كه از مصائبِ ما يكيش (كمينهاش شايد) الزامِ گوش سپردن به پُفيوزيهاي كسانيست كه ازپسِ گذرِ دهههايي چند (احتمالن با حسابي ويژه باز كردن روي سياستورزيِ سادو-مازوخيستيِ ما، كه معمولن در اتوبوس يا تاكسي يا جاهايي مشابهِ اين، يخهمان را ميچسبد تا ناگهان متوجّه شويم كه مثلن رضاخانِ ميرپنج، تابناكترين چهره در ايرانِ پساسنّتيست و چهبسا زِهدانِ مدرنيته، يا محمّدرضاشاه كه - طفلك!- خيلي آدمِ دموكراتي بود!)، كمرِ همّت ميبندند به تطهيرِ محمّدرضاي پهلوي و رژيمِ سلطنتي و مثلن جنابِ آقاي نوريزاده، در برنامهي «تفسيرِ خبرِ» تلويزيونِ فارسيِ VOA، بهتاريخِ 5/3/2010 ميگويد: «... اون زمان [22 بهمنِ 57] رژيمي بود كه تنها كاري كه ميدونست نميخواد بكنه، كُشتنِ مردم بود ...» و من و تو نيك ميدانيم كه مقصودَش فقط 22 بهمنِ 57 نيست و بندهخدا روياش نشده اين حكم را به كُلِّ روزهاي سلطنتِ رژيمِ پهلوي تعميم دهد. وگرنه در 22 بهمنِ 57 كه ديكتاتورِ بيچارهي نگونبخت ارتشي نداشت كه بخواهد مردم را بكُشد يا نكُشد، و چنانكه ميدانيم، ارتشاش مدّتي بود كه تسليمِ انقلابِ مردمِ ايران شده بود و خودَش نيز. وگرنه پيش از اين بارها نشان داده بود كه ... . بگذريم. نيازي به مثال آوردن و واگويهي واقعيّاتِ تاريخي نميبينم. آخر، عمّههاي محترمهي من و شما كه نبودهاند آنها كه در ميدانِ ژاله و بسياري جاهاي ديگر مردم را به گلوله بستهاند و ... . بگذريم.
يا، در تاريخِ ديگري - كه اكنون در خاطرَم نيست- در همين برنامه ميگويد (نقل به مضمون): «... در زمانِ محمّدرضاشاه ما آزاد بوديم ... كتابهايي چون صد سال تنهايي و ... را در زمانِ شاه خوانديم و ...» يعني: آقايان و خانمهاي محترم! همان مثلنتحليلِ آشنا - كه آدم را به يادِ نوستالژيِ گرمابه و گلستان مياندازد-، درست است: خوشي و شكمسيري زده بود زيرِ دلِمان، انقلاب كرديم! اقتصاد كه عالي بود، فرهنگ در اعلادرجه بود، آزاديِ سياسي هم كه بيداد ميكرد، حوصلهمان سر رفته بود، گفتيم: «خُب، چه كنيم؟» ... و انقلاب كرديم! احمقانه است.
يا آن ديگري (غلامحسينِ ميرزاصالح) - بهگونهاي ديگر و در ماجرايي ديگر- در شمارهي نخستِ نشريّهي «مهرنامه»، در مهرورزياي عظيم نسبت به بشريّت و احتمالن با تكيه بر شناختِ (اميدوارَم ناصحيحِ) خود از مخاطب و آمريكاپرستيِ مخاطب، مقالهاي نوشته است و در آن، از دو بمبِ اتميِ هيروشيما و ناكازاكي كه زندگي را بر سرِ مردمِ ژاپن خراب كرد و چه و چه، چنان سخن رانده است كه گويي آمريكا دو دسته گُلِ شيك و مهرورزانه به مردمِ ژاپن و بشريّت بهطورِ كُلّي، تقديم كرده است؛ با عشق! خُب، چه ميشود گفت؟ بيشرمانه است، وقيحانه است، ... بگذريم، از فحّاشي خستهام و چارهاي نميگذارند.
بگذريم از مصداقها. از اين دست فريبهاي سوءِاستفادهگرانه بسيار است. ميدانيد؟ ميخواهم بگويم كه: حالا كه شرايط مجبورِمان كرده است تا گوشهايمان را با دلخوشي سوي حتّا امثالِ اين فريبها باز نگه داريم، درهاي عقل را - لااقل- نبنديم. همين فقط.
«مقدادِ گلشني»- 28 فروردينِ 89
۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه
تُفي -ازسرِ ناچاري- سربالا
اشاره: آغازِ نگارشِ اين مطلب برميگردد به فرداي چهارشنبهسوري. قصد ندارم حرکاتِ سياسي صورتپذيرفته در چهارشنبهسوري را منکر شوم، چنانکه طبقِ خبرهايي که همان شب از دوستاني در ديگرِ نقاطِ شهر گرفتم، باخبر شدم که در چند منطقه، ازجمله در پلهاي گيشا و ستّارخان، حرکاتي انجام شده است، امّا تصديق خواهيد فرمود که اين چند حرکت، در اين مراحل که جنبشِ اعتراضي و انقلابيِ ايرانيان بهسر ميبرد، بسنده نيست. ضمنن نميخواهم اسبابِ نااميدي فراهم آورم؛ چراکه اصلن نااميد نيستم. معتقدَم ما محکومايم به پيروزي، تنها و تنها اگر مردم باشيم، سياسي باشيم، هماني باشيم که از کمي پيش از انتخابات بوديم تا عاشورا. ما، مردمِ ايران، در تاريخِ بيقراريمان، بارها اينگونه بودهايم. اين براي ما دشوار نيست و تنها راهِ بودنِ ماست. پس، باشيم.
«همراه شو عزيز! کاين دردِ مشترک/هرگز جداجدا درمان نميشود...»
چهمان شدهست؟
ديروز چهارشنبهسوري بود؛ چهارشنبهاي که اين بار ميبايست ريشههاي درختِ خشکيدهي استبداد را در آن ميسوزانديم، امّا... نميدانم چهمان شده بود که اين بار هم، چهارشنبهسوري فستيوالي شد -هرچند کمرونقتر از هميشه- براي ترقّه ترکاندن و از روي آتش پريدن و دختر (و پسر) بازي و ردّوبدل کردنِ شمارهي تلفن و رقص و پايکوبي و دستافشاني و ... بيهيچ سويهاي سياسي؛ بيهيچ نمودِ سويهاي سياسي. مستانه در کنارِ شعلههاي بيرمق و در هياهوي فشفشهها و ترقّههاي چيني رقصيديم. خوشحال؛ با نعرهها و عربدههايي به وسعتِ خوشحاليمان. ما خوشحال بوديم. اين را من از همان ابتداي پابهخياباننهادنام فهميدم. ماند برايام پرسههايي در خيابانهاي شهر، در جستوجوي علّتِ اين خوشحالي. گشتم؛ تا آنجا که توانِ پاهايام ازپسِ يک روزِ کاري و مهمتر از آن، ازپسِ کسالتِ ضدِّحال خوردن (ديدنِ خوشحالي رقّتانگيزِ مردمام، خوشحالي رقّتانگيزِ ما) اجازه داد، گشتم. هرچند، البتّه اين اميد را هم داشتم که: «نه، شايد کمي آنطرفتر -شايد- خوشحال نباشيم.» امّا ما، در آفريقا خوشحال بوديم، در ميرداماد خوشحال بوديم، در ونک خوشحال بوديم، در مطهّري، در فاطمي، در ميدان و چهارراهِ وليعصر، در انقلاب، در بهبودي، در آزادي و در طرشت هم - متأسّفانه- خوشحال بوديم. و من هم ديگر پاسخام را يافته بودم. خيابان را ترک کردم و به خانه رفتم. ما خوشحال بوديم؛ چراکه ميتوانستيم در کوچههاي تنگ و تاريک، در حالي که نيروهاي امنيتي با موتورها و ماشينها و نفربرها و زرهپوشها و ... («تشريفات در ذُروهي کمال بود و بينقصي» خلاصه) خيابانها را امن و از لوثِ وجودِ ما پاک کرده بودند، ترقّه بترکانيم (حتّا ميتوانستيم قبلاش چيزهاي ديگري بترکانيم؛ شيشه، کراک و ... اينها را معمولن ترکانده بودند دوستانِ ما، در آن قسمتهايي که من پرسه ميزدم. مشروبات بهجاي خود البتّه). ميتوانستيم دستِ دخترِ همسايه را بچسبيم و از آتش بپريم. ميتوانستيم به دخترِ هممحلّه چشمکي بيواهمه بزنيم. ميتوانستيم -فرصت بسي مناسب بود؛ مناسبتر از هميشه- بر تکّهکاغذي شمارهاي براي دخترِ همشهري بنويسيم و شايد اصلن -خدا را چه ديدهاي؟- جور شد همين امشب يکيشان را ... فستيوال است ديگر: خَر توي خَر! و ما چون گَلّهاي گُلهگُله از خر، آزاد بوديم. آزاد بوديم خيابان را رها کنيم و کوچه و حياط و خانه و هر «راه» و «سوراخ»ي را که دلِمان ميخواهد، تسخير کنيم. و ما هم از آزاديِمان نهايتِ استفاده را کرديم. مگر مرگيمان بود که نکنيم؟ و اين بود علّتِ خوشحالي ما: آزادي اجتماعي، مثلن!
□
چهارشنبهي امسال هم تمام شد. غمي ترکاننده ناآرامام کرده است. فکر ميکردم به اينکه اصلن بعيد نيست در همان آناتي که ما، در اين شبِ مخوف، شيشه ميکشيدهايم، شکنجهشوندگان، رهايي از دردِشان را-در توهّمي غلط- دست بر شيشه کشيده باشند. اصلن بعيد نيست در همان دقايقي که ما، در اين شبِ مخوف، آه ميکشيدهايم لذّتِ عشرتي شبانه را، بازداشتشدگانِ پيش از اين، در سکوتِ پُرمعنيشان، از سرِ درد و تحقير، در کهريزکمانندي، فريادهايي خفه کشيده باشند. اصلن بعيد نيست در همان ساعاتي که ما، در اين شبِ مخوف، سرگرمِ عرق نوشيدن بودهايم، قربانيان، آخرين جرعههاي آب را نوشيده باشند، پيش از آن که خنجر بر گلويشان نهاده باشند.
چهارشنبه سوري تمام شد و شرمي ترکاننده ناآرامام کرده است: ما، باز هم، آزادي را اشتباه گرفتيم.
«مقدادِ گلشني»
۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سهشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه
عذرخواهی!
امان از دستِ اين بيسوادي و ادّعامندي! به هر حال، اميدوارَم عذرخواهيِ من رو بپذيريد و بيشتر و پيشتر از اين، اميدوارَم كه تا حالا به مطالبِ من - حتّا از جنبهي نگارشي هم- با ديدِ انتقادي نگاه كرده باشيد و اين اشتباهِ من، شما رو به اشتباه ننداخته باشه. باز هم عذرميخوام.
پيروز و سبز باشيد!
۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه
برایخاطرِ خون و خیلی چیزهای دیگر ...
1
من را
در كالج
يا در جاي ديگري در حدودِ همين حوالي
كشته است ديكتاتور - مجبوبِ من!-
و شوراي مركزيِ حزبِ «ليبرالِ ملّي»
بر سرماي زيرِ صفرِ خونِ من بر برف
با ديكتاتور
فالوده ميخورند انگار!
2
من را
در وليِّعصر
يا در جاي ديگري در حدودِ همين حوالي
كشته است ديكتاتور - مجبوبِ من!-
و شوراي فعّالانِ «ناسيونال- مذهبي»
بر سرماي زيرِ صفرِ خونِ من بر برف
با ديكتاتور
فالوده ميخورند انگار!
3
من را
در بهشتِ زهرا
يا در جاي ديگري در حدودِ همين حوالي
كشته است ديكتاتور - مجبوبِ من!-
و ...
□
بگذار بگذريم عزيزَم!
ما راهِ پُرمخاطرهاي داريم؛
شايد در انقلاب
زاده شديم
از نو.
«مقدادِ گلشني»
9 بهمنِ 88- 2:30 بامداد
۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه
آقای سحابی! جسارت است، امّا ...
آقای سحابی! جسارت است، امّا ...
آقای سحابی نامهای سرگشاده به ایرانیان نوشتهاند و در اینترنت منتشر کرده، که لبریز است از اندرزهای مشفقانهی البتّه پدرانه و صدالبتّه پیرانهسرانه که: «هرگونه حرکتِ جنبشِ فعلی به سمتِ خشونت، به ضررِ ایران، مردمانِ آن و خودِ جنبشِ سبز است.» و «نباید با دادنِ تحلیلهای تند و اغراقآمیز و احساسی، بر تنورِ احساسات آتش بریزید و حرفها و کارهای بیپشتوانه را تشویق کنید. تند کردنِ خواستهها و شعارها با شبیهسازیهای نادرست با دورانِ انقلاب دومین نگرانیِ بنده است. عزیزانِ من! انقلاب در ایرانِ فعلی، نه شدنیست و نه درست.» و ...
آنچه چونمنی را در اندرزهایی چنان - که گفته شد- آزار میدهد و به نوشتنِ مطلبی چنین - که خواهد آمد- برمیانگیزد امّا، ناهمخوانیایست مرموز میانِ «پیشنهادهای عینیِ اینچنین» و «خاستگاههای ذهنیِ اینگونه پیشنهادها» با «واقعیّت» (یا دقیقتر؛ واقعیّت، آنگونه که من میبینم) و «کارهایی که میتوان [یا باید] در چنین وضعیّتی انجام داد یا خود را برای انجام دادناش آماده ساخت، کمکم (آنگونه که من میخواهم). هم از این روست اگر - با قامتِ خودَم؛ کوتاه یا بلند- به مقابله برخاستهام با خیلی چیزها که میگویند و سحابی (سحابی هم، متأسّفانه) تکرار کرده است. وگرنه چونمنی را چه به پنجه درافکندن با پیرِ سیاستورزی و مبارزه؟! باید تصریح کنم در اینجا که سحابی را بسیار دوست دارم و برایاش بسیار احترام قائلام، امّا:
- در این نامه آمده است: «هرگونه حرکتِ جنبشِ فعلی به سمتِ خشونت، به ضررِ ایران، مردمانِ آن و خودِ جنبشِ سبز است. چراکه وقتی حرکت خشونتآمیز شود، جناحِ غالب و قاهر دستِ بالا را خواهد داشت و آنها برندهی بازیِ خشونت خواهند بود.»
چرا؟ آیا واقعن اینگونه خواهد بود؟ آیا دقّت در انقلابهای گوناگونِ رخداده در جایجایِ جهان و حتّا تجربهی انقلابِ پیشینِ مردمِ ایران، ما را به همین نتیجه میرساند که پیرِ باتجربهی سیاستِ ایران گرفته است؟ آیا هرجا کار به خشونت کشیده، حکومت «برندهی بازی» بوده؟ لااقل من اینطور فکر نمیکنم. تجربههای پیروز شدنِ جنبشهای انقلابی در آمریکا، فرانسه، روسیه، ایران و ... مرا به این نتیجه میرساند که شکست، سرنوشتِ محتومِ جنبشهای انقلابی (حتّا اگر کار به خشونت بکشد،) نیست. هست؟
- نیز نوشتهاند: «امّا بالاتر از آن، بر فرض، خشونت به پیروزی هم منجر شود، تجربهی تاریخِ جهان و خودِ ایران نشان داده است که خشونت عواقبِ مثبتی ندارد و آنها که با خشونت پیروز میشوند، خود وقتی حاکم میشوند، دست به سرکوب و خشونت و حذفِ مخالفان و منتقدان میزنند و این دورِ باطل همچنان ادامه پیدا میکند.»
اوّلن نمیدانم وقتی آقای سحابی میگویند: «آنها که با خشونت پیروز میشوند، خود وقتی حاکم میشوند، دست به سرکوب و خشونت و حذفِ مخالفان و منتقدان میزنند»، شقِّ دیگرِ این افراد را چهکسانی میدانند. روشنتر بپرسم: چه افرادی - اکنون، در دنیا- دست به «سرکوب و خشونت و حذفِ مخالفان و منتقدان» نمیزنند؟ موردِ خاصّی به ذهنِ من نمیآید. نمیخواهم منکرِ تفاوتهای بسیار زیاد میانِ حکومتها و حاکمان و دولتها و دولتمردان با هم شوم امّا در دنیا - کموبیش- تمامِ حکومتها و دولتها دست به سرکوب و خشونت و حذفِ مخالفان و منتقدان میزنند، چه با خشونت به قدرت رسیده باشند، چه بی آن. ثانیَن، فرض میکنیم که در دنیا حکومتها و دولتهایی هستند که دست به سرکوب و خشونت و حذفِ مخالفان و منتقدان نمیزنند. آیا در سابقهی تشکیلِ چنین حکومتها و دولتهایی هم، نشانی از انقلاب - ولو خونین- دیده نمیشود؟ بالاخره یک جایی حکومتها و دولتها باید (فرض میکنیم فقط، فرضِ محال که محال نیست.) دست از سرکوب و خشونت و حذف برداشته باشند دیگر؟ بنابراین هیچ دلیلی ندارد که قطعن «این دورِ باطل همچنان ادامه پیدا» کند. دارد؟
(تأیید میکنم البتّه، «تجربهی تاریخِ جهان و خودِ ایران» نشان داده است که معمولن - و نه عمومن- بعد از انقلابها، خشونت از نهادِ حکومتِ قبلی به نهادِ حکومتِ [تا دیروزِ پیروزی] انقلابی سرایت کرده است، همین. گمان میکنم مشکلِ بهکارگیریِ سرکوب و خشونت و حذف از سویِ حکومتها و دولتها به این برنمیگردد که با خشونت به قدرت رسیدهاند یا نه، بلکه به چهگونگیِ وضعیّتِ توازن و تعادلِ قوای اجتماعی و سیاسی میانِ نهادِ حکومت یا دولت و نیروهای اجتماعیِ نظارتکننده و کنترلکنندهی آن برمیگردد.)
- نیز: «افرادِ آگاه و ناظرانِ باتجربه و عمقنگر بهخوبی میدانند که الآن نه سالِ 42 است که حاکمیّت بتواند جنبشِ اعتراضِ مسالمتآمیزِ مردم را سرکوب و نابود کند و نه سالِ 56 است که مردم و جامعه از یک سو و دولت و حاکمیّت از سویِ دیگر در شرایطِ یک انقلاب قرار داشته باشند ... .»
به نظر میرسد تکلیفِ آقای سحابی با خودَش مشخّص نیست! در جایجایِ همین نامه صفتِ «سرکوبگر» را برای موصوفِ «حکومت» یا واژهها و مفاهیمی از این دست بهکارمیبرد، از فعلِ «سرکوبکردن» برای برخی اعمال و افعالی که از حکومت سرمیزند، استفاده میکنند، آنوقت در این پاراگراف میگویند: « الآن نه سالِ 42 است که حاکمیّت بتواند جنبشِ اعتراضِ مسالمتآمیزِ مردم را سرکوب و نابود کند ...»! حتّا اگر این همه تناقض در چند صفحه نوشتهی آقای سحابی هم نبود، بازهم این پرسشها مطرح است که: «مگر حکومت تاکنون (که جنبش تنها و تنها «اعتراضِ مسالمتآمیز» کرده،) چه برخوردی با مردم داشته است؟ اگر نامِ این برخوردها سرکوب نیست، پس چیست؟ مگر در 25 خرداد مردم جز سکوت کاری کردند که کشته دادند؟ مگر در ماهِ حرامِ محرّم و روزِ عاشورا (یک - و شاید تنها روزِ ملّی، مذهبی، رسمی، مردمی و ...) ...؟ روزی مناسبتر از این وجود دارد آیا - آقای سحابی!- برای اینکه مردم اعتراضِ مسالمتآمیز کنند و کشته و مجروح و ... ندهند؟ ...» یا شاید هم من دارم «با دادنِ تحلیلهای تند و اغراقآمیز و احساسی، بر تنورِ احساسات آتش» میریزم و این اتّفاقات که افتاده، اسماش «ناز کردن» بوده، نه سرکوب!
گذشته از این، چهکسی میگوید (و به چه دلیل) «مردم و جامعه» و «دولت و حاکمیّت» در شرایطِ یک انقلاب قرار ندارند یا در آیندهای نزدیک قرار نمیگیرند؟ مشروعیّتِ دولت و حکومت و نظام در نگاهِ مردم زیرِ سؤال رفته است، این معنیاش چیست؟ چه میگویید آقای سحابی؟ از کدام مردم و جامعه و از کدام دولت و حاکمیّت سخن میگویید که شما را به این نتیجه میرساند که: «انقلاب در ایرانِ فعلی، نه شدنیست و نه درست»؟ و کو «نتایجِ بهتر و ماندگارتر» بعد از 31 سال حرکتِ اصلاحیِ مسالمتآمیز؟ مردم بهپا خاستهاند، آقای سحابی!، «صدایِ انقلابِ»شان را بشنوید!
- و: «جامعهی ایران، جامعهی متکثّریست.»
عجب! پس دانستیم که « جامعهی ایران، جامعهی متکثّریست»!!! چه بگویم؟ مگر قرار بود جامعهی نامتکثّری باشد؟ مگر دیگر جوامعِ دنیا در دیگر کشورهای دنیا نامتکثّرند که حالا ما متکثّریم؟ بگذریم... . چه بگویم؟
تعارضِ دوقطبی ایجاد شده است آقای سحابی؛ فقط نباید اجازه داد دیدِ ما در تشخیصِ قطبهای این تعارض (هیچکدام از دو قطب) به انحراف کشیده شود. و نیز باید از زمان و خیلی چیزهای دیگر درست استفاده کرد تا قطبِ مردمِ این تعارضِ دوقطبی، توانِ این را بیابد که - در زمانی که باید- کنشهای سازندهی خود را نیز بروز دهد (میشود آیا؟ من بر اینام که: آری.) ما تنها بهدنبالِ «نه» گفتن نیستیم و پروژهی انقلابی نیز در همهی لحظاتِ خود، لزومن اینگونه نیست.
بازیِ «سیاست» (چنانچون هیچ بازیِ دیگر) بازیای یکسویه نیست. بگذریم از اینکه ما، مردمِ ایران، برای سالهای متمادی، در واقع، خودِمان را بازی داده بودیم. در بازی [-ِ غیرِیکسویه!] هیچ عاقلانه نمینماید که تصمیم بگیریم و بگوییم: «حریف هر بازیای که کرد، ما همین و فقط همین بازی را انجام میدهیم.» مبارزه و اعتراضِ مسالمتجویانه یک (یا یک مجموعه) بازیِ ممکن است؛ یک روش. و روش قداست ندارد. در یک بازی، اینکه ما چه بازیای انجام میدهیم، خیلی - تأکید میکنم: خیلی- بستگی دارد به اینکه حریف چه بازیای میکند. از پیش نمیتوان تعیین کرد این را که: اگر حریف نازِمان کرد، این کار را میکنیم، اگر سیلی زد، همین کار را میکنیم، اگر باتوم زد، همین کار را میکنیم، اگر گلوله زد، همین کار را میکنیم، اگر تجاوز کرد، همین کار را میکنیم، اگر با ماشین و مینیبوس و - شاید بعدها- تانک و ... از رویِمان رد شد، همین کار را میکنیم و ... خیلی مضحک مینماید! انگار خودِمان را گیر آورده باشیم! هر بازیای، پاد- بازیای دارد. بیچاره ما که باید چون حافظ بگوییم: «تا چه بازی رخ نماید، بیدقی خواهیم راند...» ولی فرض کن خودَت را وقتی که حریفات این را میداند و حرکتی میکند که لازم است مثلن اسبی برانی، امّا چه میشود کرد که گفتهای بیدقی خواهی راند؟! بدتر از این، فرض کن حتّا میتوانی بیدقی برانی و دفعِشرّی - حدودن- بکنی، امّا حریف بهیکباره قوانینِ شطرنج را زیرِ پا گذاشته و با دست و پا و مشت و لگد و چنگ و دندان و باتوم و گازِ اشکآور و فلفل و گلوله و ماشینهایی که آدم است آسفالتِشان و کهریزک و ... میافتد به جانات و تو همچنان در این اندیشه که بیدقی خواهی راند!!! «چه فکرِ نازکِ نمناکی!» تازه، دمِ حافظِ بدبخت گرم که نگفته کدام بیدقاش را خواهد راند! نه آقایان، بس کنید دیگر! چشمها را باز کنید! «از پشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!/خون را به سنگفرش ببینید!...»
به تمامِ این دلایل است که - به نظر میرسد- بازیای یکسر دیگرگون در حالِ آغاز شدن است. اگر «راستروی در حرکت از بالای اصلاح» گُلی به سرِمان نزد (که نزد؛ هرچند بیفایده هم نبود و قطعن جنبشِ سبز - اگرچه تاحدودی فقط- مدیونِ همان دوره - و البتّه نه مدیونِ آن سیاست- است)، بازیای دیگر میتواند بزند (اگر بشناسیماش). دوست نداشتیم و نداریم این بازی به خشونت کشیده شود و تا آنجا که بتوانیم و جای امید باقی بماند، باید تلاش کنیم - بهعنوانِ یک وظیفه حتّا- که اینگونه نشود، امّا ... شاید، شاید، شاید روزی - که چندان دور به نظر نمیرسد- برسد که رو به شما، بزرگانِ واقعن محترمِمان کنیم و بگوییم: «افسوس... امّا چارهای نیست گویا؛ بازی آغاز شده است. باید بازی کرد؟ نه؟»
«بهزادِ گلستانی»
دیِ 88