ویژگیهای مطلب:
نام: مصاحبه با حمیدِ دباشی
مصاحبهگر: مینا خانلرزاده
تاریخِ مصاحبه: تابستانِ 89
منبع: سایتِ شخصیِ شاهینِ نجفی
آدرس در هامون: http://bigaane.blogfa.com/page/ne14.aspx
کار شبپا نه هنوز است تمام... .
برای من، در سالی که گذشت و میگذرد، سه روز ارزشِ برسرِ خونِ خود ایستادن را داشت و دارد: بیستوپنجمِ بهمن، دهمِ اسفند و هفدهمِ اسفند. بیستوپنجمِ بهمن را پشتِ سر گذاشتیم؛ روزی که پیامهای امیدوارکنندهای را با خود بهارمغان آورد؛ روزی که ما، مردمِ اینجا و اکنون، بارِ دیگر «مردمبودنِ» خود را بهنحوی کمنظیر به اثبات رساندیم؛ روزی که بارِ دیگر نشاندادیم که «ما محکوم/حاکم ایم به پیروزی.» روزی که برای من نویدبخشِ پیروزیای بس شعورمندانه هم هست (شور که پای ثابت است گویا). دهمِ اسفند را نیز پشتِ سر گذاشتیم؛ روزِ ادای دِین به «رهبرخواندگان»ی که باوجودِ ضعفهای بسیار در «رهبری»، امّا بههرحال، ایستادهبودند؛ اگرچه بسی عقبتر از ما، ولی ایستادهبودند. و آن روز ندایی درونی بود که (باوجودِ پای «ناقص»ی که از درد امانام را بریدهبود،) فرمانام میداد: «تا جایی که پایات اجازه میدهد، بایدبایستی!» و خوشبختانه پایام بالاخره اجازه داد، ولی متأسّفانه جاپایی برای ایستادن نیافتم!
سومین روز هفدهمِ اسفند است.
جنبش در سالِ گذشته، بیاعتنا و کور، از این روز گذشت و دل خوش کرد به چهارشنبهسوری. ما پارسال اهمّیّتِ روزی اینچنین «سیاسی» را نادیده گرفتیم و «روزِ جهانیِ زن» در بیاعتناییِ ولانگارانه و کاهلانهی ما گذشت، گذشت تا چند روز بعدش، در چهارشنبهسوری، یکی از احمقانهترین کنشهای سیاسی-مبارزاتیِ تاریخ را بهنامِ خود سند بزنیم و ترقّههایمان را بترکانیم! وادامهاش شد رونقِ (نسبیِ) سیزدهبهدر و کمرونقیِ روزِ معلّم و روزِ کارگر (هرچند، باز بهلطفِ «رسم»یبودنِ روزِ معلّم برای نظمِ حاکم و آویزانکردنِ روزِ کارگر به روزِ معلّم، باز وضع بهتر بود از روزِ زن! گُه بگیرد این رسمیّتِ لجندرمال را و «وضعِ بهتر»ی که میسازد!). امسال هم، این روز -گمانمیکنم بهدستِ برخی مثلن تحلیلگرانِ مثلن همسو با جنبش- در لفّافهی نامی بهظاهر باشکوه و پرصلابت، امّا بهواقع بیمعنی و لوس پیچیدهشدهاست: «سهشنبههای اعتراض»! تحلیلگرانی که جشنِتولّدگرفتن برای موسوی و جشنِچهارشنبهسوریبرگزارکردن، برایشان بهترین انتخابِ دربردارندهی زمینههای مناسب برای بهصحنهآمدنِ «آکسیون»های سیاسی ست و سرشار از سویههای سیاسی-مبارزاتی! و گویی بهناچار، وقتی که دیدهاند «روزِ جهانیِ زن» نیز «اتّفاقن» سهشنبه است و باز هم «اتّفاقن» سهشنبهای ست میانِ این دو سهشنبهی «مهمّ» در تاریخِ مبارزاتِ سیاسیِ بشری (!)، این روز را هم، در برنامهی «سهشنبههای اعتراض» گنجاندهاند: «سگ خورد!»
من امّا، با ابرازِ خوشحالی از اینکه ما امسال -هرچه باشد،- بیناتر شدهایم، این سهشنبه را مستقلّن به نامِ «روزِ جهانیِ زن» (بهنمایندگی از «انسان» بهطورِ عامّ) میشناسم و سعی در پاسداشتِ آن خواهمداشت و براساسِ این نام، برای شرکت در راهپیماییِ روزِ هفدهمِ اسفند، برسرِ خونِ خود میایستم، گرچه، امیدوار ام خونام نریزد!
«مقدادِ گلشنی»- 14 اسفندِ 89
صرفن بعدنوشت: اصلِ مطلب امّا، مقاله/یادداشتِ زیر است دربارهی فمینیسمی که آن را درمقابلِ «فمینیسمنامیده»های رایج در ایران، فمینیسمی «سیاسی»، انسانی و واجدِارزش یافتهام. هرچند، نکاتی در این مقاله/یادداشت هست که خودم نمیپسندم و جا برای نقد هم که همیشه هست. بگذریم. دعوتِتان میکنم به خواندن:
ویژگیهای مطلب:
نام: زن: سوژهی حسّاسِ سیاست
نویسنده: بارانه عمادیان
تاریخِ انتشار: 12 آذرِ 88
منبع: سایتِ «رخداد»
آدرس در هامون: http://bigaane.blogfa.com/page/ne13.aspx
«شلّیک کنید!» یا: نکبتِ خاورمیانه، بیچارگیِ چامسکی و اُردهای خدابیامرز پوپر!
دفترِ شعری منتشر کردهاست حافظِ موسوی، با نامِ «خُردهریزِ خاطرهها و شعرهای خاورمیانه»، که خود به بخشهایی بهترتیب بهنامهای «خُردهریزِ خاطرهها»، «شعرهای خاورمیانه» و «و» تقسیم شدهاست. مناسب دیدم که-برخلافِ برخی اصول، که مناسب بود رعایت میکردم، امّا ... حقِّ شکایت برای آقای موسوی محفوظ و منْ بنده گردننهادهی خواستِ «حافظِ» این روزِگار (کسی میباید که بیابد و بگویدَش البتّه)- اشعارِ «دفترِ دوم: شعرهای خاورمیانه» را تایپکرده و در «هامون» بگذارم، همراه با این اشارت که: شنیدهام انتشاراتِ «آهنگِ دیگر»، که این دفتر را نیز منتشر کردهاست، حالوروزِ چندان خوشی ندارد و شایسته است که خوانندگانِ این مطلب و دوستدارانِ شعر، حتّا بهقدرِ خریدِ این دفترِ شعر هم که شده، حمایتِ فرهنگیِ خود را از شعرِ ایران دریغندارند.
دیگر اینکه، اشعاری که در این پُست آمدهاند، بیشتر سویهی سیاسی دارند. همهی اشعارِ این دفتر، که ذکرَش رفت، اینگونه نیستند و اشعارِ خوبی با مضامینِ عاشقانه و غیره نیز در آن هست. امّا آنچه مرا بر آن داشت تا این اشعارِ خاصّ را برگزینم و در معرضِ خوانشِ خوانندگانِ وبلاگام قراردهم، علاوهبر لذّتِ ادبی و هنریِ این اشعار، لذّت و رضایتی ناآرام و عصبیوار بود که در این روزها، که کفرِ آدم را درمیآورَد تبِ آمریکاپرستی و غربزدگیای که مثلِ بختک به جانِ بعضیهامان افتادهاست، -خلاصه بگویم:- بد چسبید!
«مقدادِ گلشنی»- 2 مردادِ 89
ویژگیهای مطلب (مجموعهی اشعار):
نام: دفترِ دوم: شعرهای خاورمیانه
شاعر: حافظِ موسوی
منبع: مجموعهی شعرِ «خُردهریزِ خاطرهها و شعرهای خاورمیانه»
آدرس در هامون: http://bigaane.blogfa.com/page/ne8.aspx
اين نوشته آكادميك نيست!
سخنرانياي از دكتر جوادِ طباطبايي در دانشكدهي علومِ اجتماعيِ دانشگاهِ علّامه طباطبايي (بهتاريخي كه بر من معلوم نشد،) شنيدم. نكاتي چند براي انديشيدن و آموختن داشت. امّا از اين نكتهها گذشته، درموردِ فحّاشيهاي ايشان به شريعتي، آلِاحمد، نراقي، و كمي بعدتر، ريچارد رورتي، يورگن هابرماس، فرهادپور، سارتر و ديگران (نامِ فرونهادنِ هيستريكوار و منطقفروهشتهي عقدهي حقارت را، فحّاشي گذاشتهام. بيش از اين نيست.) و بسياري گُندهلافيها و پرتوپلابافيهاي ديگر، كه رويهم بخشِ اعظمِ سخنرانيِ ايشان را ميساخت، بي كه بخواهم دُشنامي نهدَرخوردِ شخصيّتِ آكادميكِ جنابِ دكتر بدهم (و در جالي كه تقريبن به اين نتيجه رسيدم كه ايشان آكادميسيني بيش -و نيز، شايد كم- نيستند.)، شعرِ زير را از شاملوي بزرگ (كه البتّه چند كلاسي بيش نخواند و شايد «آكادميِ» شكوهناكِ جنابِ دكتر را، جز در شعرخوانيها و سخنرانيهاياش، درنيافت،) برازنده يافتم بهمنظورِ پاسخي حسرتمانند و طعنهوار. بخوانيم:
شغالي
گر
ماهِ بلند را دُشنام گفت،
پيرانِشان مگر
نجاتِ از بيماري را
تجويزي اينچنين فرموده بودند،
فرزانهدرخيالِخودي را ليك،
كه به تُندر پارسميكند،
گمانمدار كه به قانونِ بوعلي حتّا
جنون را
نشاني از اين آشكارهتر
بهدستكردهباشند!
و پس از اين اعتراضِ رگِگردنبرآمده -و غيرِآكادميك، طبيعتن-، در آرامش، سرِ تعظيم فرودميآورم به بسياري نكاتِ ارزشمند كه در سخنانِ ايشان بود و گوشِ خرد ميسپارم به هرچه سخنِ شايانِخرد است؛ خواه آكادميك، خواه ... .
«مقدادِ گلشني»- 18 خردادِ 89
(با عرضِ معذرت، 2 روز طول کشید تا از بازیهایی که blogger درمیآورد، رد بشم و این مطلب رو بذارم.)
«... امّا باز، بايد زيست.»
ديروز -در برخوردي تصادفي با دوستي- خبردار شدم كه پدرِ يكي از دوستانِ صميميام مدّتيست خاك را وانهاده به ما، جمعِ ناجمعِ خاطرجمعي كه ابتلاي زندگي را هنوز در سلّولهايمان احساس ميكنيم، و رفته. (و تو بنگر صميميّتهاي ما، ابناي اين روزگارِ بيقرار، را، كه روزها گذشته و ما، همچنان در بيخبري!) خواستم عذري بخواهم از او و آرامباشي بگويم تسكينِ خاطرَش را كه: آرام يافت پدرَت؛ تو نيز آرام باش و صبور! تسليتات باد، حسن!
دوستات، مقداد
آشيانهي بادبستهي دريست گورِ تو،
كه بهناگهان نگرانِمان ميدارد
خيالِ كليدي
كه در خانه
فراموش كردهايم.
«شمسِ لنگرودي»
اندر مصائبِ ما، نوريزاده، VOA و ... يا: بياييد فريب نخوريم!
ميخواستم (كمي پيش از اين) بگويم: «ميدانيد؟ اگر كودكي دوساله گوسفند را بَبَعي بگويد، جاي بسي خوشحاليست، ولي اگر من گوسفند را گوسفند ننامم، خُب، ميشود گفت خيلي گوسفندَم!» ديدم بزرگاني هستند كه گرگ را گوسفند مينامند، گفتم شايد گوسفند را هم - بعيد نيست روزي- چيزِ ديگري بنامند.
بگذار بگويم كه: ميدانيد؟ هر دروغگويي پُفيوز است. و ببين با ما چه كردهاند كه از مصائبِ ما يكيش (كمينهاش شايد) الزامِ گوش سپردن به پُفيوزيهاي كسانيست كه ازپسِ گذرِ دهههايي چند (احتمالن با حسابي ويژه باز كردن روي سياستورزيِ سادو-مازوخيستيِ ما، كه معمولن در اتوبوس يا تاكسي يا جاهايي مشابهِ اين، يخهمان را ميچسبد تا ناگهان متوجّه شويم كه مثلن رضاخانِ ميرپنج، تابناكترين چهره در ايرانِ پساسنّتيست و چهبسا زِهدانِ مدرنيته، يا محمّدرضاشاه كه - طفلك!- خيلي آدمِ دموكراتي بود!)، كمرِ همّت ميبندند به تطهيرِ محمّدرضاي پهلوي و رژيمِ سلطنتي و مثلن جنابِ آقاي نوريزاده، در برنامهي «تفسيرِ خبرِ» تلويزيونِ فارسيِ VOA، بهتاريخِ 5/3/2010 ميگويد: «... اون زمان [22 بهمنِ 57] رژيمي بود كه تنها كاري كه ميدونست نميخواد بكنه، كُشتنِ مردم بود ...» و من و تو نيك ميدانيم كه مقصودَش فقط 22 بهمنِ 57 نيست و بندهخدا روياش نشده اين حكم را به كُلِّ روزهاي سلطنتِ رژيمِ پهلوي تعميم دهد. وگرنه در 22 بهمنِ 57 كه ديكتاتورِ بيچارهي نگونبخت ارتشي نداشت كه بخواهد مردم را بكُشد يا نكُشد، و چنانكه ميدانيم، ارتشاش مدّتي بود كه تسليمِ انقلابِ مردمِ ايران شده بود و خودَش نيز. وگرنه پيش از اين بارها نشان داده بود كه ... . بگذريم. نيازي به مثال آوردن و واگويهي واقعيّاتِ تاريخي نميبينم. آخر، عمّههاي محترمهي من و شما كه نبودهاند آنها كه در ميدانِ ژاله و بسياري جاهاي ديگر مردم را به گلوله بستهاند و ... . بگذريم.
يا، در تاريخِ ديگري - كه اكنون در خاطرَم نيست- در همين برنامه ميگويد (نقل به مضمون): «... در زمانِ محمّدرضاشاه ما آزاد بوديم ... كتابهايي چون صد سال تنهايي و ... را در زمانِ شاه خوانديم و ...» يعني: آقايان و خانمهاي محترم! همان مثلنتحليلِ آشنا - كه آدم را به يادِ نوستالژيِ گرمابه و گلستان مياندازد-، درست است: خوشي و شكمسيري زده بود زيرِ دلِمان، انقلاب كرديم! اقتصاد كه عالي بود، فرهنگ در اعلادرجه بود، آزاديِ سياسي هم كه بيداد ميكرد، حوصلهمان سر رفته بود، گفتيم: «خُب، چه كنيم؟» ... و انقلاب كرديم! احمقانه است.
يا آن ديگري (غلامحسينِ ميرزاصالح) - بهگونهاي ديگر و در ماجرايي ديگر- در شمارهي نخستِ نشريّهي «مهرنامه»، در مهرورزياي عظيم نسبت به بشريّت و احتمالن با تكيه بر شناختِ (اميدوارَم ناصحيحِ) خود از مخاطب و آمريكاپرستيِ مخاطب، مقالهاي نوشته است و در آن، از دو بمبِ اتميِ هيروشيما و ناكازاكي كه زندگي را بر سرِ مردمِ ژاپن خراب كرد و چه و چه، چنان سخن رانده است كه گويي آمريكا دو دسته گُلِ شيك و مهرورزانه به مردمِ ژاپن و بشريّت بهطورِ كُلّي، تقديم كرده است؛ با عشق! خُب، چه ميشود گفت؟ بيشرمانه است، وقيحانه است، ... بگذريم، از فحّاشي خستهام و چارهاي نميگذارند.
بگذريم از مصداقها. از اين دست فريبهاي سوءِاستفادهگرانه بسيار است. ميدانيد؟ ميخواهم بگويم كه: حالا كه شرايط مجبورِمان كرده است تا گوشهايمان را با دلخوشي سوي حتّا امثالِ اين فريبها باز نگه داريم، درهاي عقل را - لااقل- نبنديم. همين فقط.
«مقدادِ گلشني»- 28 فروردينِ 89