(با عرضِ معذرت، 2 روز طول کشید تا از بازیهایی که blogger درمیآورد، رد بشم و این مطلب رو بذارم.)
«... امّا باز، بايد زيست.»
ديروز -در برخوردي تصادفي با دوستي- خبردار شدم كه پدرِ يكي از دوستانِ صميميام مدّتيست خاك را وانهاده به ما، جمعِ ناجمعِ خاطرجمعي كه ابتلاي زندگي را هنوز در سلّولهايمان احساس ميكنيم، و رفته. (و تو بنگر صميميّتهاي ما، ابناي اين روزگارِ بيقرار، را، كه روزها گذشته و ما، همچنان در بيخبري!) خواستم عذري بخواهم از او و آرامباشي بگويم تسكينِ خاطرَش را كه: آرام يافت پدرَت؛ تو نيز آرام باش و صبور! تسليتات باد، حسن!
دوستات، مقداد
آشيانهي بادبستهي دريست گورِ تو،
كه بهناگهان نگرانِمان ميدارد
خيالِ كليدي
كه در خانه
فراموش كردهايم.
«شمسِ لنگرودي»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر