۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

اندر مصائبِ ما ...

اندر مصائبِ ما، نوري‌زاده، VOA و ... يا: بياييد فريب نخوريم!

مي‌خواستم (كمي پيش از اين) بگويم: «مي‌دانيد؟ اگر كودكي دو‌ساله گوسفند را بَبَعي بگويد، جاي بسي خوش‌حالي‌ست، ولي اگر من گوسفند را گوسفند ننامم، خُب، مي‌شود گفت خيلي گوسفند‌َم!» ديدم بزرگاني هستند كه گرگ را گوسفند مي‌نامند، گفتم شايد گوسفند را هم - بعيد نيست روزي- چيزِ ديگري بنامند.

بگذار بگويم كه: مي‌دانيد؟ هر دروغ‌گويي پُفيوز است. و ببين با ما چه كرده‌اند كه از مصائبِ ما يكي‌ش (كمينه‌اش شايد) الزامِ گوش سپردن به پُفيوزي‌هاي كساني‌ست كه از‌پسِ گذرِ دهه‌هايي چند (احتمالن با حسابي ويژه باز كردن روي سياست‌ورزيِ سادو-مازوخيستيِ ما، كه معمولن در اتوبوس يا تاكسي يا جا‌هايي مشابهِ اين، يخه‌مان را مي‌چسبد تا ناگهان متوجّه شويم كه مثلن رضا‌خانِ مير‌پنج، تاب‌ناك‌ترين چهره در ايرانِ پسا‌سنّتي‌ست و چه‌بسا زِهدانِ مدرنيته، يا محمّد‌رضا‌شاه كه - طفلك!- خيلي آدمِ دموكراتي بود!)، كمرِ همّت مي‌بندند به تطهيرِ محمّد‌رضاي پهلوي و رژيمِ سلطنتي و مثلن جنابِ آقاي نوري‌زاده، در برنامه‌ي «تفسيرِ خبرِ» تلويزيونِ فارسيِ VOA، به‌تاريخِ 5/3/2010 مي‌گويد: «... اون زمان [22 بهمنِ 57] رژيمي بود كه تنها كاري كه مي‌دونست نمي‌خواد بكنه، كُشتنِ مردم بود ...» و من و تو نيك مي‌دانيم كه مقصود‌َش فقط 22 بهمنِ 57 نيست و بنده‌خدا روي‌اش نشده اين حكم را به كُلِّ روز‌هاي سلطنتِ رژيمِ پهلوي تعميم دهد. و‌گر‌نه در 22 بهمنِ 57 كه ديكتاتورِ بي‌چاره‌ي نگون‌بخت ارتشي نداشت كه بخواهد مردم را بكُشد يا نكُشد، و چنان‌كه مي‌دانيم، ارتش‌اش مدّتي بود كه تسليمِ انقلابِ مردمِ ايران شده بود و خود‌َش نيز. و‌گر‌نه پيش از اين بار‌ها نشان داده بود كه ... . بگذريم. نيازي به مثال آوردن و وا‌گويه‌ي واقعيّاتِ تاريخي نمي‌بينم. آخر، عمّه‌هاي محترمه‌ي من و شما كه نبوده‌اند آن‌ها كه در ميدانِ ژاله و بسياري جا‌هاي ديگر مردم را به گلوله بسته‌اند و ... . بگذريم.

يا، در تاريخِ ديگري - كه اكنون در خاطر‌َم نيست- در همين برنامه مي‌گويد (نقل به مضمون): «... در زمانِ محمّد‌رضا‌شاه ما آزاد بوديم ... كتاب‌هايي چون صد سال تنهايي و ... را در زمانِ شاه خوانديم و ...» يعني: آقايان و خانم‌هاي محترم! همان مثلن‌تحليلِ آشنا - كه آدم را به يادِ نوستالژيِ گرمابه و گلستان مي‌اندازد-، درست است: خوشي و شكم‌سيري زده بود زيرِ دل‌ِمان، انقلاب كرديم! اقتصاد كه عالي بود، فرهنگ در اعلا‌درجه بود، آزاديِ سياسي هم كه بيداد مي‌كرد، حوصله‌مان سر رفته بود، گفتيم: «خُب، چه كنيم؟» ... و انقلاب كرديم! احمقانه است.

يا آن ديگري (غلام‌حسينِ ميرزا‌صالح) - به‌گونه‌اي ديگر و در ماجرايي ديگر- در شماره‌ي نخستِ نشريّه‌ي «مهر‌نامه»، در مهر‌ورزي‌اي عظيم نسبت به بشريّت و احتمالن با تكيه بر شناختِ (اميد‌وار‌َم نا‌صحيحِ) خود از مخاطب و آمريكا‌پرستيِ مخاطب، مقاله‌اي نوشته است و در آن، از دو بمبِ اتميِ هيروشيما و ناكازاكي كه زندگي را بر سرِ مردمِ ژاپن خراب كرد و چه و چه، چنان سخن رانده است كه گويي آمريكا دو دسته گُلِ شيك و مهر‌ورزانه به مردمِ ژاپن و بشريّت به‌طورِ كُلّي، تقديم كرده است؛ با عشق! خُب، چه مي‌شود گفت؟ بي‌شرمانه است، وقيحانه است، ... بگذريم، از فحّاشي خسته‌ام و چاره‌اي نمي‌گذارند.

بگذريم از مصداق‌ها. از اين دست فريب‌هاي سوءِ‌استفاده‌گرانه بسيار است. مي‌دانيد؟ مي‌خواهم بگويم كه: حالا كه شرايط مجبور‌ِمان كرده است تا‌ گوش‌هاي‌مان را با دل‌خوشي سوي حتّا امثالِ اين فريب‌ها باز نگه داريم، در‌هاي عقل را - لااقل- نبنديم. همين فقط.

«مقدادِ گلشني»- 28 فروردينِ 89


هیچ نظری موجود نیست: