۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

... قطار، هم‌چنان مي‌تازد.

من براي آنّا آخماتوا احترامِ زيادي قائل‌ام
و حتّا براي غلام‌رضا بروسان نيز،
كه با‌وجودِ اين‌كه اشعارِ ديگران را
-با مهارتي مثال‌زدني- بالا‌مي‌كشد و يك ليوان آبِ خنك هم رو‌ش،
شاعرِ خوبي‌ست -جدّي مي‌گويم-،
امّا با‌اين‌همه مي‌خواهم بگويم كه:
گوزني كه مي‌خواهد با شاخ‌هاي‌اش قطاري را از حركت باز‌دارد،
گوزن نيست،
خري‌ست، كه استثنائن شاخ در‌آورده است!
[كارِ خدا‌ست خُب؛ چون‌و‌چرا كه ندارد.]
يا موجودي‌ست حاصلِ يك ارتباطِ نا‌مشروع كه ...!
[روسيه است ديگر؛ امّ‌القرايِ اسلام كه نيست.]
و تازه آن هم -تصديق مي‌كنيد كه-
بيش‌تر مي‌خورَد خر باشد
تا گوزن.
يا شايد همان خر است كه در‌طولِ قرون و اعصار ...
مي‌دانيد؟ جهشِ ژنتيكي‌اي، چيزي ... از اين «چيز»‌ها كه در اخبار مي‌گويند.
[ولي الحق اين را ديگر
داروينِ خدا‌پدر‌بيامرز هم
فكر‌َش را نكرده بود.]
يا شايد خري‌ست كه پيشِ رفيقان‌اش
ادّعا كرده با شاخ‌هاي‌اش
قطاري را از حركت باز‌خواهد‌داشت!
و خُب، اين ادّعايي‌ست كه كونِ هر خري را پاره مي‌كند بي‌شك.

بگذريم، [اطاله‌ي‌كلام را استاد كرده‌ام ديگر.]
خلاصه بگويم؛
گوزن نيست،
خر است.

مدّتي‌ست (با اين لباس‌هاي خاكستري‌اي كه مي‌پوشم./) احساس مي‌كنم پشتِ گوش‌هاي‌ام
اين‌قدر لطيف و با‌حال شده‌اند «كه مپرس»،
و حتّا صداي‌ام نيز كه «انكر الاصوات!» (آن هم با لامِ تأكيد)
كمي هم حقيقت‌اش
احساسِ هم‌ذات‌پنداري مي‌كنم با كاراكتر‌هاي رماني به‌نامِ «دون‌كيشوت»
- كه اخيرن محسنِ ساز‌گارا
از «آكسيون» كشيده‌و‌نكشيده‌بيرون،
فرو‌كرده تويِ دون‌كيشوتِ بد‌بخت!-
اوه، اين را نبايد مي‌گفتم؛
حالا خر بياور و آكسيون‌هاي خاله‌زَنَكي بار كُن!
حالا لا‌بد از فردا
من هم خري مي‌شوم براي خود‌َم
و ساز‌گارا در VOA
من را مي‌نشاند كنارِ آن خر‌هاي لگد‌اندازِ زبان‌نفهم،
و اصلن نگاه هم نمي‌كند كه من در‌برابرِ آن‌ها
كرّه‌خري هم، حتّا نبوده‌ام،
يا نهايت‌اش
خري بوده‌ام
كه فقط مي‌خواسته با شاخ‌هاي‌اش
قطاري را از حركت باز‌دارد،
و نيستي كه ببيني روي ريل
خَر‌تو‌خَري شده كه ...
انگار قبرس است.

«مقدادِ گلشني»- 20 اردي‌بهشتِ 89

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

«... امّا باز، بايد زيست.»

(با عرضِ معذرت، 2 روز طول کشید تا از بازی‌هایی که blogger در‌می‌آورد، رد بشم و این مطلب رو بذارم.)


«... امّا باز، بايد زيست.»

ديروز -در برخوردي تصادفي با دوستي- خبر‌دار شدم كه پدرِ يكي از دوستانِ صميمي‌ام مدّتي‌ست خاك را وا‌نهاده به ما، جمعِ نا‌جمعِ خاطر‌جمعي كه ابتلاي زندگي را هنوز در سلّول‌هاي‌مان احساس مي‌كنيم، و رفته. (و تو بنگر صميميّت‌هاي ما، ابناي اين روزگارِ بي‌قرار، را، كه روز‌ها گذشته و ما، هم‌چنان در بي‌خبري!) خواستم عذري بخواهم از او و آرام‌باشي بگويم تسكينِ خاطر‌َش را كه: آرام يافت پدر‌َت؛ تو نيز آرام باش و صبور! تسليت‌ات باد، حسن!

دوست‌ات، مقداد

آشيانه‌ي باد‌بسته‌ي دري‌ست گورِ تو،

كه به‌نا‌گهان نگرانِ‌مان مي‌دارد

خيالِ كليدي

كه در خانه

فراموش كرده‌ايم.

«شمسِ لنگرودي»