دلایلِ زیادی برای رأی دادن ندارم:
هنوز دیده نمیشوم، مثلِ همیشه. هنوز نیستم، مثلِ همیشه. هنوز به شعور و شخصیّتام توهین میشود، مثلِ همیشه. هنوز انسانیّتام تحقیر... امیدی هم ندارم؛ هنوز امیدی ندارم، بیشتر از همیشه. نه به ماندن و حرکت در چارچوبها اعتقاد دارم و پایبند ماندن به راههای مسالمتآمیزی که با «مرارتِ تقلیلیافته»شان به ادامهی خود میخوانندِمان، نه شور و حالِ کودکانهی سالهای رفته را که در امتدادِ آن راهها –که گفتم- سرابی ببینم و جستوخیزی کنم. بگذریم... از نداشتهها گفتن چیزهایی میخواهد که من ندارم؛ حوصله ندارم، حال ندارم، وقت ندارم، ... بگذریم...
اگر این بار تصمیم گرفتهام – بعدِ سالها- شناسنامهام را به مُهرِ انتخاباتِ دیگری مزیّن(!) کنم هم، بهدلیلِ نداشتههایام است! به این دلیل که دلایلی را که چهار سالِ پیش برای رأی ندادن داشتم، حالا ندارم. به این دلیل که امیدهایی را که چهار سالِ پیش داشتم، حالا ندارم. آنزمان ... نه، حالا وقتِ آن را نداریم که به آنزمان و شرایطاش و دلایلِ لزومِ تحریمِ انتخاباتاش بپردازیم. کوتاه باید بنویسم و سریع؛ وقت خیلی کم است و صحبتِ آنزمان، صحبتِ ماههاییست که بیخستگی گذشت به مطالعه و تفکّر و بحث و مطالعه و تفکّر و بحث و ... مجال تنگ است، بگذریم...
خیلی خلاصه امّا بگویم؛ ما ناتوانتر بودیم از آنچه من تصوّر میکردم، یا شاید نجیبتر! بله، «نجیبتر» درستتر است. ما (تمامِ مردمِ ایران) ازپسِ از دست رفتنِ آخرین نهادهای ساختارِ قدرت، همهچیز را نجیبانه باختیم، دودستی تقدیم کردیم؛ فرهنگِمان را، اندیشهمان را، هنرِمان را، ادبیاتِمان را، امنیّتِمان را، اقتصادِمان را، دانشگاهِمان را، حریمهای زندگیِمان را، شخصیّتِمان را، انسانیّتِمان را، ... خودِمان را. ما خودِمان را باختیم. ما امروز نیستیم. نه اینکه نمیتوانستیم باشیم، نخواستیم. ما مالِ بودن نبودیم؛ اندازهی این حرفها نبودیم.
حالا من فرصت میخواهم. میخواهم کمی مجال داشته باشیم، تا دوباره بسازیم. تمامِ آنچه را که باختهایم آرامآرام دوباره بسازیم. ما باید خودِمان را دوباره بسازیم. تأکید میکنم: آرامآرام، و واقعی.
من این بار رأی میدهم در حالی که هیچ انتظارِ بزرگی از کسی که به او رأی میدهم، ندارم؛ جز این انتظار (-ِ بزرگ، شاید) که تا آنجا که میتواند تلاش کند تا ما مجالِ بازسازی داشته باشیم. و بازسازی آرامش میخواهد، اندیشه میخواهد، ژرفا میخواهد، مجال میخواهد. ما مجال میخواهیم، برای بازسازی: نهضتی بهشدّت شتابناک و تندرو و در همان حال، ژرف که به گمانِ من هیچ نسبتی با پراگماتیسمِ بیپشتوانهای که سالها پیش آفتِمان شد تا به این آفت –که امروز بدان مبتلاییم- دچار شدیم، ندارد. احترامِ بسیار زیادی قایلام برای شجاعت، برای قاطع و تندرو بودن، برای مهدیِ کرّوبی؛ امّا نه، راهِ دشواری در پیش است و ما ناتوانتر از همیشه، در آستانه، در آغاز. بیپشتوانه از دست میرویم. من به امکانِ بازسازی رأی میدهم، به مجال، به فرصتی که نباید از دست برود؛ من به میرحسین رأی میدهم.
چهارِ خردادِ هشتاد و هشت
بعد تحریر:
مطلب بالا را ابتدا در وبلاگ شخصیام کار کردم. بنابراین از همه ی دوستان میخواهم که برای آگاه شدن از نظرات دیگر دوستان به "هامون" بیایند.
منتظرم. "زمان تند و سرد میگذرد..."
هنوز دیده نمیشوم، مثلِ همیشه. هنوز نیستم، مثلِ همیشه. هنوز به شعور و شخصیّتام توهین میشود، مثلِ همیشه. هنوز انسانیّتام تحقیر... امیدی هم ندارم؛ هنوز امیدی ندارم، بیشتر از همیشه. نه به ماندن و حرکت در چارچوبها اعتقاد دارم و پایبند ماندن به راههای مسالمتآمیزی که با «مرارتِ تقلیلیافته»شان به ادامهی خود میخوانندِمان، نه شور و حالِ کودکانهی سالهای رفته را که در امتدادِ آن راهها –که گفتم- سرابی ببینم و جستوخیزی کنم. بگذریم... از نداشتهها گفتن چیزهایی میخواهد که من ندارم؛ حوصله ندارم، حال ندارم، وقت ندارم، ... بگذریم...
اگر این بار تصمیم گرفتهام – بعدِ سالها- شناسنامهام را به مُهرِ انتخاباتِ دیگری مزیّن(!) کنم هم، بهدلیلِ نداشتههایام است! به این دلیل که دلایلی را که چهار سالِ پیش برای رأی ندادن داشتم، حالا ندارم. به این دلیل که امیدهایی را که چهار سالِ پیش داشتم، حالا ندارم. آنزمان ... نه، حالا وقتِ آن را نداریم که به آنزمان و شرایطاش و دلایلِ لزومِ تحریمِ انتخاباتاش بپردازیم. کوتاه باید بنویسم و سریع؛ وقت خیلی کم است و صحبتِ آنزمان، صحبتِ ماههاییست که بیخستگی گذشت به مطالعه و تفکّر و بحث و مطالعه و تفکّر و بحث و ... مجال تنگ است، بگذریم...
خیلی خلاصه امّا بگویم؛ ما ناتوانتر بودیم از آنچه من تصوّر میکردم، یا شاید نجیبتر! بله، «نجیبتر» درستتر است. ما (تمامِ مردمِ ایران) ازپسِ از دست رفتنِ آخرین نهادهای ساختارِ قدرت، همهچیز را نجیبانه باختیم، دودستی تقدیم کردیم؛ فرهنگِمان را، اندیشهمان را، هنرِمان را، ادبیاتِمان را، امنیّتِمان را، اقتصادِمان را، دانشگاهِمان را، حریمهای زندگیِمان را، شخصیّتِمان را، انسانیّتِمان را، ... خودِمان را. ما خودِمان را باختیم. ما امروز نیستیم. نه اینکه نمیتوانستیم باشیم، نخواستیم. ما مالِ بودن نبودیم؛ اندازهی این حرفها نبودیم.
حالا من فرصت میخواهم. میخواهم کمی مجال داشته باشیم، تا دوباره بسازیم. تمامِ آنچه را که باختهایم آرامآرام دوباره بسازیم. ما باید خودِمان را دوباره بسازیم. تأکید میکنم: آرامآرام، و واقعی.
من این بار رأی میدهم در حالی که هیچ انتظارِ بزرگی از کسی که به او رأی میدهم، ندارم؛ جز این انتظار (-ِ بزرگ، شاید) که تا آنجا که میتواند تلاش کند تا ما مجالِ بازسازی داشته باشیم. و بازسازی آرامش میخواهد، اندیشه میخواهد، ژرفا میخواهد، مجال میخواهد. ما مجال میخواهیم، برای بازسازی: نهضتی بهشدّت شتابناک و تندرو و در همان حال، ژرف که به گمانِ من هیچ نسبتی با پراگماتیسمِ بیپشتوانهای که سالها پیش آفتِمان شد تا به این آفت –که امروز بدان مبتلاییم- دچار شدیم، ندارد. احترامِ بسیار زیادی قایلام برای شجاعت، برای قاطع و تندرو بودن، برای مهدیِ کرّوبی؛ امّا نه، راهِ دشواری در پیش است و ما ناتوانتر از همیشه، در آستانه، در آغاز. بیپشتوانه از دست میرویم. من به امکانِ بازسازی رأی میدهم، به مجال، به فرصتی که نباید از دست برود؛ من به میرحسین رأی میدهم.
چهارِ خردادِ هشتاد و هشت
بعد تحریر:
مطلب بالا را ابتدا در وبلاگ شخصیام کار کردم. بنابراین از همه ی دوستان میخواهم که برای آگاه شدن از نظرات دیگر دوستان به "هامون" بیایند.
منتظرم. "زمان تند و سرد میگذرد..."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر