۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

تُفي -از‌سرِ نا‌چاري- سر‌بالا

تُفي -از‌سرِ نا‌چاري- سر‌بالا
اشاره: آغازِ نگارشِ اين مطلب بر‌مي‌گردد به فرداي چهار‌شنبه‌سوري. قصد ندارم حرکاتِ سياسي صورت‌پذيرفته در چهار‌شنبه‌سوري را منکر شوم، چنان‌که طبقِ خبر‌هايي که همان شب از دوستاني در ديگرِ نقاطِ شهر گرفتم، با‌خبر شدم که در چند منطقه، از‌جمله در پل‌هاي گيشا و ستّار‌خان، حرکاتي انجام شده است، امّا تصديق خواهيد فرمود که اين چند حرکت، در اين مراحل که جنبشِ اعتراضي و انقلابيِ ايرانيان به‌سر مي‌برد، بسنده نيست. ضمنن نمي‌خواهم اسبابِ نا‌اميدي فرا‌هم آورم؛ چرا‌که اصلن نا‌اميد نيستم. معتقد‌َم ما محکوم‌ايم به پيروزي، تنها و تنها اگر مردم باشيم، سياسي باشيم، هماني باشيم که از کمي پيش از انتخابات بوديم تا عاشورا. ما، مردمِ ايران، در تاريخِ بي‌قراري‌مان، بار‌ها اين‌گونه بوده‌ايم. اين براي ما دشوار نيست و تنها راهِ بودنِ ما‌ست. پس، باشيم.
«هم‌راه شو عزيز! کاين دردِ مشترک/هرگز جدا‌جدا درمان نمي‌شود...»

چه‌مان شده‌ست؟
ديروز چهار‌شنبه‌سوري بود؛ چهار‌شنبه‌اي که اين بار مي‌بايست ريشه‌هاي درختِ خشکيده‌ي استبداد را در آن مي‌سوزانديم، امّا... نمي‌دانم چه‌مان شده بود که اين بار هم، چهار‌شنبه‌سوري فستيوالي شد -هر‌چند کم‌رونق‌تر از هميشه- براي ترقّه ترکاندن و از روي آتش پريدن و دختر (و پسر) بازي و ردّ‌و‌بدل کردنِ شماره‌ي تلفن و رقص و پاي‌کوبي و دست‌افشاني و ... بي‌هيچ سويه‌اي سياسي؛ بي‌هيچ نمودِ سويه‌اي سياسي. مستانه در کنارِ شعله‌هاي بي‌رمق و در هياهوي فشفشه‌ها و ترقّه‌هاي چيني رقصيديم. خوش‌حال؛ با نعره‌ها و عربده‌هايي به وسعتِ خوش‌حالي‌مان. ما خوش‌حال بوديم. اين را من از همان ابتداي پا‌به‌خيابان‌نهادن‌ام فهميدم. ماند براي‌ام پرسه‌هايي در خيابان‌هاي شهر، در جست‌و‌جوي علّتِ اين خوش‌حالي. گشتم؛ تا آن‌جا که توانِ پا‌هاي‌ام از‌پسِ يک روزِ کاري و مهم‌تر از آن، از‌پسِ کسالتِ ضدِّ‌حال خوردن (ديدنِ خوش‌حالي رقّت‌انگيزِ مردم‌ام، خوش‌حالي رقّت‌انگيزِ ما) اجازه داد، گشتم. هر‌چند، البتّه اين اميد را هم داشتم که: «نه، شايد کمي آن‌طرف‌تر -شايد- خوش‌حال نباشيم.» امّا ما، در آفريقا خوش‌حال بوديم، در ميرداماد خوش‌حال بوديم، در ونک خوش‌حال بوديم، در مطهّري، در فاطمي، در ميدان و چهار‌راهِ ولي‌عصر، در انقلاب، در بهبودي، در آزادي و در طرشت هم - متأسّفانه- خوش‌حال بوديم. و من هم ديگر پاسخ‌ام را يافته بودم. خيابان را ترک کردم و به خانه رفتم. ما خوش‌حال بوديم؛ چرا‌که مي‌توانستيم در کوچه‌هاي تنگ و تاريک، در حالي که نيرو‌هاي امنيتي با موتور‌ها و ماشين‌ها و نفر‌بر‌ها و زره‌پوش‌ها و ... («تشريفات در ذُروه‌ي کمال بود و بي‌نقصي» خلاصه) خيابان‌ها را امن و از لوثِ وجودِ ما پاک کرده بودند، ترقّه بترکانيم (حتّا مي‌توانستيم قبل‌اش چيز‌هاي ديگري بترکانيم؛ شيشه، کراک و ... اين‌ها را معمولن ترکانده بودند دوستانِ ما، در آن قسمت‌هايي که من پرسه مي‌زدم. مشروبات به‌جاي خود البتّه). مي‌توانستيم دستِ دخترِ هم‌سايه را بچسبيم و از آتش بپريم. مي‌توانستيم به دخترِ هم‌محلّه چشمکي بي‌واهمه بزنيم. مي‌توانستيم -فرصت بسي مناسب بود؛ مناسب‌تر از هميشه- بر تکّه‌کاغذي شماره‌اي براي دخترِ هم‌شهري بنويسيم و شايد اصلن -خدا را چه ديده‌اي؟- جور شد همين امشب يکي‌شان را ... فستيوال است ديگر: خَر توي خَر! و ما چون گَلّه‌اي گُله‌گُله از خر، آزاد بوديم. آزاد بوديم خيابان را رها کنيم و کوچه و حياط و خانه و هر «راه» و «سوراخ»ي را که دل‌ِمان مي‌خواهد، تسخير کنيم. و ما هم از آزادي‌ِمان نهايتِ استفاده را کرديم. مگر مرگي‌مان بود که نکنيم؟ و اين بود علّتِ خوش‌حالي ما: آزادي اجتماعي، مثلن!

چهار‌شنبه‌ي امسال هم تمام شد. غمي ترکاننده نا‌آرام‌ام کرده است. فکر مي‌کردم به اين‌که اصلن بعيد نيست در همان آناتي که ما، در اين شبِ مخوف، شيشه مي‌کشيده‌ايم، شکنجه‌شوندگان، رهايي از درد‌ِشان را-در توهّمي غلط- دست بر شيشه کشيده باشند. اصلن بعيد نيست در همان دقايقي که ما، در اين شبِ مخوف، آه مي‌کشيده‌ايم لذّتِ عشرتي شبانه را، بازداشت‌شدگانِ پيش از اين، در سکوتِ پُر‌معني‌شان، از سرِ درد و تحقير، در کهريزک‌مانندي، فرياد‌هايي خفه کشيده باشند. اصلن بعيد نيست در همان ساعاتي که ما، در اين شبِ مخوف، سر‌گرمِ عرق نوشيدن بوده‌ايم، قربانيان، آخرين جرعه‌هاي آب را نوشيده باشند، پيش از آن که خنجر بر گلوي‌شان نهاده باشند.
چهار‌شنبه سوري تمام شد و شرمي ترکاننده نا‌آرام‌ام کرده است: ما، باز هم، آزادي را اشتباه گرفتيم.

«مقدادِ گلشني»