مقالهی ژیژک را خواندم. در روزگارِ رکود و – رکتر بگویم- نبودِ تحلیلِ سیاسی و نومیدیِ احتمالیای که دامنِ فکر و احساس و ... دامنِ وجودِمان را ممکن است بگیرد، اگر نگویم «فوقالعادّه است، محشر است، غوغاست»، غنیمتیست لااقل. بهنظرِ من فوقالعادّه است، غوغاست، محشر است؛ تو هم غنیمتاش بدان و بخوان، لااقل!
اصلِ مطلب را از اینجا گرفتهام و با کمی ویرایش (فنّی) به شبپا و هامون منتقل کردهام.
باز هم درخواست میکنم: بیایید گفتوگو کنیم؛ «بازسازی».
آیا گربه به درّه سقوط خواهد کرد؟
نوشتهی اسلاوی ژیژک
هنگامیکه حکومتی خودکامه به بحرانِ آخرینِ خود نزدیک میشود، مراحلِ اضمحلالاش قاعدتن در دو مرحله اتّفاق میافتد. پیش از فروپاشیِ نهایی، گسستگیِ اسرارآمیز بهوقوع میپیوندد: بهیکباره مردم درمییابند که بازی تمام شده است. آنها دیگر بهسادگی نمیترسند. ماجرا فقط این نیست که رژیم مشروعیّتاش را از دست میدهد، بلکه اعمالِ قدرتاش بهخودیِخود بهعنوانِ واکنشی ازسرِ ناتوانی و ترس تعبیر میشود. همهی ما با این صحنهی کلاسیکِ کارتونی آشنایی داریم: گربه به پرتگاهی میرسد، امّا به راه رفتناش ادامه میدهد و این حقیقت را که دیگر زمینی زیرِ پایاش نیست، نادیده میگیرد. فقط هنگامی افتادناش آغاز میشود که به پایین نگاه میکند و ژرفای درّه را میبیند. رژیمی که اقتدارش را از دست میدهد، شبیهِ همان گربهی بالای پرتگاه است: برای افتادن فقط کافیست که یادش بیاندازید به پایین نگاهی بیاندازد...
در کتابِ «شاهِ شاهان» که شرحِ کلاسیکی از انقلابِ خمینیست، «ریژارد کاپوشینسکی» لحظهی دقیقِ این گسست را نشان میدهد: بر سرِ چهارراهی در تهران، هنگامیکه پلیس بر سرِ تظاهرکنندهای داد کشید که حرکت کند و او از جایاش تکان نخورد، پلیسِ شرمنده صرفاً از خیرِ او گذشت. یکی- دو ساعت بعد همهی تهران این داستان را میدانستند و اگرچه درگیریهای خیابانی هفتههای متمادی ادامه داشت، همه بهنوعی میدانستند که بازی دیگر تمام شده است. آیا اکنون هم اتّفاقِ مشابهی در حال وقوع است؟
روایتهای مختلفی از اتبفاقاتِ تهران وجود دارد: برخی در این اعتراضات اوجِ «حرکتِ اصلاحگرایانه»ی هوادارِغرب را میبینند که در همان جهتِ انقلابهای «نارنجی» در اوکراین، گرجستان و غیره بود؛ واکنشی سکولار به انقلابِ خمینی. ایشان این اعتراضات را بهعنوانِ نخستین گامها درجهتِ ایرانی جدید، سکولار و لیبرالدموکرات میبینند که از بنیادگراییِ اسلامی آزاد شده است. این تعبیراز سوی شکّاکانی خنثا میشود که باور دارند احمدینژاد واقعن برنده شده است: «او صدای اکثریّت است، در حالی که هوادارانِ موسوی از میانِ طبقهی متوسّط و فرزندانِ نازپروردهی آنان میآیند.» بهطورِ خلاصه میگویند: «بیایید توهّمها را به کناری بگذاریم و با این حقیقت روبهرو شویم که با احمدینژاد، ایران رییسجمهوری دارد که لایقِ آن است!» در مرحلهی بعد، کسانی هستند که موسویای را بهخاطرِ تعلّقاش به نظامِ روحانیِ حاکم رد میکنند که تنها قیافهی ظاهریاش از احمدینژاد بهتر است: «موسوی هم قصد دارد برنامهی انرژیِ هستهای را ادامه بدهد، مخالفِ به رسمیت شناختنِ اسرائیل است، بهعلاوه بهعنوانِ نخستوزیر درسالهای جنگ با عراق از حمایتِ کاملِ خمینی برخوردار بوده است.
دستِ آخر، غمانگیزترینِ این مواضع متعلّق به «چپگرایانِ» طرفدارِ احمدینژاد است. مهمترین مسأله برای ایشان استقلالِ ایران است. احمدینژاد برای این پیروز شد که برای استقلالِ کشور ایستادگی کرد، فسادِ نخبگانِ سیاسی را نشان داد و سرمایهی نفت را درجهتِ ارتقای درآمدِ اکثریّتِ فقیر بهکار برد. احمدینژادِ واقعی این است - یا اقلّن به ما اینگونه میگویند- که زیرِ تصویرِ متحجّر و منکر هولوکاست که رسانههای غربی از او ساختهاند، پنهان است. براساسِ این دیدگاه، آنچه اکنون در ایران در حالی وقوع است، تکرارِ واقعهی برکناریِ مصدّق در ۱۹۵۳ است (کودتایی با خرجِ غربیان علیه رییسجمهورِ مشروع و قانونی). مشکلِ این دیدگاه فقط انکارِ مستندات نیست. مشارکتِ بالای راًیدهندگان از میزانِ معمولِ ۵۵ درصد به ۸۵ درصد را فقط میتوان بهعنوان «رأیِ اعتراضی» تعبیر کرد. بهعلاوه، این دیدگاه عدمِ درکِ خود را از نمایشِ اصیلِ ارادهی مردم بهنمایش میگذارد و قیّممآبانه میپندارد که برای ایرانیانِ عقبمانده همان احمدینژاد مناسب است (اینها هنوز آنقدر به بلوغ نرسیدهاند که چپ سکولار بر ایشان حکومت کند.)
این روایتها - باوجودِ تعارضاتِ شدیدی که با هم دارند- همگی براساسِ محورِ تقابل بینِ تندروهای اسلامی با اصلاحگرایانِ لیبرالِ غربگرا بنا شدهاند. به همین دلیل است که نمیتوانند جایگاهِ موسوی را تعیین کنند. آیا بالاخره موسوی اصلاحطلبی با پشتوانهی غرب است که بهدنبالِ آزادیِ فردیِ بیشتر و بازارِ آزاد است، یا عضوی از نظامِ روحانیِ حاکم که نهایتنً پیروزیاش هیچ تأثیرِ جدیای در تغییرِ طبیعتِ رژیم ندارد؟ چنین نوساناتِ فاحشی در این تحلیلها نشانگرِ آن است که همگی از درکِ طبیعتِ حقیقیِ این اعتراضات عاجزند.
رنگِ سبزی که هوادارانِ موسوی اختیار کردهاند، فریادهای الله اکبری که از پشتِبامهای تهران در تاریکیِ شب طنینانداز میشود، ... بهوضوح نشان میدهد که ایشان این عملِ خود را تکرارِ انقلابِ ۱۹۷۹ خمینی میدانند؛ بازگشت به ریشههای آن و شرایطِ پیش از انحرافِ انقلاب. این بازگشت تنها شاملی برنامهها نمیشود؛ حتّا بیش از آن شیوهی فعّالیّتِ جمع را مدِّ نظر دارد: اتّحادِ راسخِ مردم، اتّفاقِ نظر و یکپارچگیِ فراگیرِشان، خودسازماندهیِ ابتکاریِشان، شیوههای فیالبداههی برگزاریِ اعتراضاتِشان، ترکیبِ منحصربهفردِ خودانگیختگی و نظمِشان یا آن راهپیماییِ تهدیدآمیزِ هزارانهزارِشان در کمالِ سکوت. ما اینجا با خیزشِ مردمیِ اصیلی از طرفدارانِ مغبونشدهی انقلابِ خمینی سروکار داریم.
چندین پیامدِ مهم از این دیدگاه نتیجه میشود: نخست؛ احمدینژاد قهرمانِ اسلامگرایانِ فقیر نیست، بلکه یک پوپولیستِ واقعن فاسدِ اسلاموفاشیست است؛ یک برلوسکونیِ ایرانی که ترکیبِ رفتارهای دلقکمآبانه و اقتدارگراییِ سیاسیِ ظالمانهاش حتّا اکثرِ آیتاللهها را هم معذّب میکند. نان پخش کردنهای عوامفریبانهاش به فقرا نباید ما را بفریبد. پشتِ سرِ او نهفقط سازمانهای سرکوبگرِ پلیس و دستگاههای بسیارغربیشدهی روابطِ عمومی، بلکه یک طبقهی تازهبهدوران رسیدهی ثروتمندِ قوی ایستاده که در نتیجهی فسادِ رژیم بهوجود آمده است (سپاهِ پاسدارانِ ایران نیروی شبهِنظامیِ طبقهی کارگر نیست، بلکه نهادی فوقالعاده فاسد و قدرتمندترین مرکزِ ثروت در کشور است.)
ثانیَن، باید بتوان تفاوتی مشخّص میانِ دو کاندیدای اصلیِ مقابلِ احمدینژاد، یعنی مهدیِ کرّوبی و موسوی، قائل شد: کرّوبی عملن یک اصلاحطلب است. او اساسن نسخهی ایرانیای از هویّتی سیاسی را ارئه میدهد که به همهی گروهها قولِ مساعدت میدهد. موسوی کاملن با او متفاوت است: نامِ او مترادفِ بازدمیدن در رؤیایی عمومیست که انقلابِ خمینی را به پیروزی رساند. حتّا اگر این رؤیا یک «آرمانشهر» بود، باید در آن، آرمانشهرِ اصیلِ انقلاب را جستوجو کرد. این بدان معنیست که انقلابِ ۱۹۷۹ خمینی را نمیتوان به جریانِ تندروِ اسلامگرایی که قدرت را در دست دارد، تقلیل داد (این انقلاب بسی فراتر از آن بود.) اکنون زمانِ بهیاد آوردنِ شور و شوقِ باورنکردنیِ سالِ اوّلِ پس از انقلاب است، بههمراهِ انفجارِ نفسگیرِ خلّاقیتِ سیاسی و اجتماعی، تجربههای تشکیلاتی و بحثهای میانِ دانشجویان و مردمِ عادّی. این حقیقت که چنین انفجاری باید خاموش میشد، گواهِ آن است که انقلابِ خمینی واقعهی سیاسیِ اصیلی بود؛ «گشایش»ی موقّتی که نیروهای بیسابقهی تغییرِ اجتماعی را آزاد میساخت، لحظهای که در آن «هرچیز ممکن بهنظر میرسید.» آنچه بهدنبالِ آن واقع شد، بستهشدنی تدریجی بود که ازطریقِ بهدست گرفتنِ کنترلِ سیاسی توسّطِ نظامِ اسلامی حاصل شد. بهزبانِ فرویدی باید گفت حرکتِ اعتراضیِ این روزها «بازگشتِ سرکوبشدگانِ» انقلابِ خمینیست.
و دستِ آخر، این بدان معناست که در اسلام پتانسیلی حقیقی وجود دارد. برای یافتنِ اسلامی «خوب» لازم نیست به قرنِ دهم بازگردیم؛ آن را همینجا درمقابلِ چشمانِمان میتوانیم ببینم.
آینده نامشخّص است. بسیار ممکن است آنان که بر اریکهی قدرتاند، جلوی انفجارِ تودهها را بگیرند و گربهی ما هم به قعرِ درّه سقوط نکند و دوباره خود را بر زمینِ استوار بیابد. در هر صورت، رژیمِ ایران دیگر نه همان رژیمِ قبلی، که قدرتِ خودکامهی فاسدی میانِ بقیه خواهد بود. نتیجه هر چه شود، بسیار مهمّ است که بهخاطر بسپاریم که هماکنون شاهدِ واقعهی عظیمِ رهاییبخشی هستیم که در قالبِ جدال میانِ لیبرالهای غربگرا و بنیادگرایانِ ضدِّغرب نمیگنجد. اگر واقعبینیِ منفینگرِمان سبب شود ظرفیتِ درکِ بُعدِ رهاییبخشیِ آن را ازدست بدهیم، باید گفت که ما در غرب عملن درحالِ ورود به دورهی پسا-دموکراتیکی هستیم که در آن به انتظارِ احمدینژادِ خودِمان نشستهایم. ایتالیاییها اکنون نامِ او را میدانند: برلوسکونی. سایرین هم در صف منتظرند.
اصلِ مطلب را از اینجا گرفتهام و با کمی ویرایش (فنّی) به شبپا و هامون منتقل کردهام.
باز هم درخواست میکنم: بیایید گفتوگو کنیم؛ «بازسازی».
آیا گربه به درّه سقوط خواهد کرد؟
نوشتهی اسلاوی ژیژک
هنگامیکه حکومتی خودکامه به بحرانِ آخرینِ خود نزدیک میشود، مراحلِ اضمحلالاش قاعدتن در دو مرحله اتّفاق میافتد. پیش از فروپاشیِ نهایی، گسستگیِ اسرارآمیز بهوقوع میپیوندد: بهیکباره مردم درمییابند که بازی تمام شده است. آنها دیگر بهسادگی نمیترسند. ماجرا فقط این نیست که رژیم مشروعیّتاش را از دست میدهد، بلکه اعمالِ قدرتاش بهخودیِخود بهعنوانِ واکنشی ازسرِ ناتوانی و ترس تعبیر میشود. همهی ما با این صحنهی کلاسیکِ کارتونی آشنایی داریم: گربه به پرتگاهی میرسد، امّا به راه رفتناش ادامه میدهد و این حقیقت را که دیگر زمینی زیرِ پایاش نیست، نادیده میگیرد. فقط هنگامی افتادناش آغاز میشود که به پایین نگاه میکند و ژرفای درّه را میبیند. رژیمی که اقتدارش را از دست میدهد، شبیهِ همان گربهی بالای پرتگاه است: برای افتادن فقط کافیست که یادش بیاندازید به پایین نگاهی بیاندازد...
در کتابِ «شاهِ شاهان» که شرحِ کلاسیکی از انقلابِ خمینیست، «ریژارد کاپوشینسکی» لحظهی دقیقِ این گسست را نشان میدهد: بر سرِ چهارراهی در تهران، هنگامیکه پلیس بر سرِ تظاهرکنندهای داد کشید که حرکت کند و او از جایاش تکان نخورد، پلیسِ شرمنده صرفاً از خیرِ او گذشت. یکی- دو ساعت بعد همهی تهران این داستان را میدانستند و اگرچه درگیریهای خیابانی هفتههای متمادی ادامه داشت، همه بهنوعی میدانستند که بازی دیگر تمام شده است. آیا اکنون هم اتّفاقِ مشابهی در حال وقوع است؟
روایتهای مختلفی از اتبفاقاتِ تهران وجود دارد: برخی در این اعتراضات اوجِ «حرکتِ اصلاحگرایانه»ی هوادارِغرب را میبینند که در همان جهتِ انقلابهای «نارنجی» در اوکراین، گرجستان و غیره بود؛ واکنشی سکولار به انقلابِ خمینی. ایشان این اعتراضات را بهعنوانِ نخستین گامها درجهتِ ایرانی جدید، سکولار و لیبرالدموکرات میبینند که از بنیادگراییِ اسلامی آزاد شده است. این تعبیراز سوی شکّاکانی خنثا میشود که باور دارند احمدینژاد واقعن برنده شده است: «او صدای اکثریّت است، در حالی که هوادارانِ موسوی از میانِ طبقهی متوسّط و فرزندانِ نازپروردهی آنان میآیند.» بهطورِ خلاصه میگویند: «بیایید توهّمها را به کناری بگذاریم و با این حقیقت روبهرو شویم که با احمدینژاد، ایران رییسجمهوری دارد که لایقِ آن است!» در مرحلهی بعد، کسانی هستند که موسویای را بهخاطرِ تعلّقاش به نظامِ روحانیِ حاکم رد میکنند که تنها قیافهی ظاهریاش از احمدینژاد بهتر است: «موسوی هم قصد دارد برنامهی انرژیِ هستهای را ادامه بدهد، مخالفِ به رسمیت شناختنِ اسرائیل است، بهعلاوه بهعنوانِ نخستوزیر درسالهای جنگ با عراق از حمایتِ کاملِ خمینی برخوردار بوده است.
دستِ آخر، غمانگیزترینِ این مواضع متعلّق به «چپگرایانِ» طرفدارِ احمدینژاد است. مهمترین مسأله برای ایشان استقلالِ ایران است. احمدینژاد برای این پیروز شد که برای استقلالِ کشور ایستادگی کرد، فسادِ نخبگانِ سیاسی را نشان داد و سرمایهی نفت را درجهتِ ارتقای درآمدِ اکثریّتِ فقیر بهکار برد. احمدینژادِ واقعی این است - یا اقلّن به ما اینگونه میگویند- که زیرِ تصویرِ متحجّر و منکر هولوکاست که رسانههای غربی از او ساختهاند، پنهان است. براساسِ این دیدگاه، آنچه اکنون در ایران در حالی وقوع است، تکرارِ واقعهی برکناریِ مصدّق در ۱۹۵۳ است (کودتایی با خرجِ غربیان علیه رییسجمهورِ مشروع و قانونی). مشکلِ این دیدگاه فقط انکارِ مستندات نیست. مشارکتِ بالای راًیدهندگان از میزانِ معمولِ ۵۵ درصد به ۸۵ درصد را فقط میتوان بهعنوان «رأیِ اعتراضی» تعبیر کرد. بهعلاوه، این دیدگاه عدمِ درکِ خود را از نمایشِ اصیلِ ارادهی مردم بهنمایش میگذارد و قیّممآبانه میپندارد که برای ایرانیانِ عقبمانده همان احمدینژاد مناسب است (اینها هنوز آنقدر به بلوغ نرسیدهاند که چپ سکولار بر ایشان حکومت کند.)
این روایتها - باوجودِ تعارضاتِ شدیدی که با هم دارند- همگی براساسِ محورِ تقابل بینِ تندروهای اسلامی با اصلاحگرایانِ لیبرالِ غربگرا بنا شدهاند. به همین دلیل است که نمیتوانند جایگاهِ موسوی را تعیین کنند. آیا بالاخره موسوی اصلاحطلبی با پشتوانهی غرب است که بهدنبالِ آزادیِ فردیِ بیشتر و بازارِ آزاد است، یا عضوی از نظامِ روحانیِ حاکم که نهایتنً پیروزیاش هیچ تأثیرِ جدیای در تغییرِ طبیعتِ رژیم ندارد؟ چنین نوساناتِ فاحشی در این تحلیلها نشانگرِ آن است که همگی از درکِ طبیعتِ حقیقیِ این اعتراضات عاجزند.
رنگِ سبزی که هوادارانِ موسوی اختیار کردهاند، فریادهای الله اکبری که از پشتِبامهای تهران در تاریکیِ شب طنینانداز میشود، ... بهوضوح نشان میدهد که ایشان این عملِ خود را تکرارِ انقلابِ ۱۹۷۹ خمینی میدانند؛ بازگشت به ریشههای آن و شرایطِ پیش از انحرافِ انقلاب. این بازگشت تنها شاملی برنامهها نمیشود؛ حتّا بیش از آن شیوهی فعّالیّتِ جمع را مدِّ نظر دارد: اتّحادِ راسخِ مردم، اتّفاقِ نظر و یکپارچگیِ فراگیرِشان، خودسازماندهیِ ابتکاریِشان، شیوههای فیالبداههی برگزاریِ اعتراضاتِشان، ترکیبِ منحصربهفردِ خودانگیختگی و نظمِشان یا آن راهپیماییِ تهدیدآمیزِ هزارانهزارِشان در کمالِ سکوت. ما اینجا با خیزشِ مردمیِ اصیلی از طرفدارانِ مغبونشدهی انقلابِ خمینی سروکار داریم.
چندین پیامدِ مهم از این دیدگاه نتیجه میشود: نخست؛ احمدینژاد قهرمانِ اسلامگرایانِ فقیر نیست، بلکه یک پوپولیستِ واقعن فاسدِ اسلاموفاشیست است؛ یک برلوسکونیِ ایرانی که ترکیبِ رفتارهای دلقکمآبانه و اقتدارگراییِ سیاسیِ ظالمانهاش حتّا اکثرِ آیتاللهها را هم معذّب میکند. نان پخش کردنهای عوامفریبانهاش به فقرا نباید ما را بفریبد. پشتِ سرِ او نهفقط سازمانهای سرکوبگرِ پلیس و دستگاههای بسیارغربیشدهی روابطِ عمومی، بلکه یک طبقهی تازهبهدوران رسیدهی ثروتمندِ قوی ایستاده که در نتیجهی فسادِ رژیم بهوجود آمده است (سپاهِ پاسدارانِ ایران نیروی شبهِنظامیِ طبقهی کارگر نیست، بلکه نهادی فوقالعاده فاسد و قدرتمندترین مرکزِ ثروت در کشور است.)
ثانیَن، باید بتوان تفاوتی مشخّص میانِ دو کاندیدای اصلیِ مقابلِ احمدینژاد، یعنی مهدیِ کرّوبی و موسوی، قائل شد: کرّوبی عملن یک اصلاحطلب است. او اساسن نسخهی ایرانیای از هویّتی سیاسی را ارئه میدهد که به همهی گروهها قولِ مساعدت میدهد. موسوی کاملن با او متفاوت است: نامِ او مترادفِ بازدمیدن در رؤیایی عمومیست که انقلابِ خمینی را به پیروزی رساند. حتّا اگر این رؤیا یک «آرمانشهر» بود، باید در آن، آرمانشهرِ اصیلِ انقلاب را جستوجو کرد. این بدان معنیست که انقلابِ ۱۹۷۹ خمینی را نمیتوان به جریانِ تندروِ اسلامگرایی که قدرت را در دست دارد، تقلیل داد (این انقلاب بسی فراتر از آن بود.) اکنون زمانِ بهیاد آوردنِ شور و شوقِ باورنکردنیِ سالِ اوّلِ پس از انقلاب است، بههمراهِ انفجارِ نفسگیرِ خلّاقیتِ سیاسی و اجتماعی، تجربههای تشکیلاتی و بحثهای میانِ دانشجویان و مردمِ عادّی. این حقیقت که چنین انفجاری باید خاموش میشد، گواهِ آن است که انقلابِ خمینی واقعهی سیاسیِ اصیلی بود؛ «گشایش»ی موقّتی که نیروهای بیسابقهی تغییرِ اجتماعی را آزاد میساخت، لحظهای که در آن «هرچیز ممکن بهنظر میرسید.» آنچه بهدنبالِ آن واقع شد، بستهشدنی تدریجی بود که ازطریقِ بهدست گرفتنِ کنترلِ سیاسی توسّطِ نظامِ اسلامی حاصل شد. بهزبانِ فرویدی باید گفت حرکتِ اعتراضیِ این روزها «بازگشتِ سرکوبشدگانِ» انقلابِ خمینیست.
و دستِ آخر، این بدان معناست که در اسلام پتانسیلی حقیقی وجود دارد. برای یافتنِ اسلامی «خوب» لازم نیست به قرنِ دهم بازگردیم؛ آن را همینجا درمقابلِ چشمانِمان میتوانیم ببینم.
آینده نامشخّص است. بسیار ممکن است آنان که بر اریکهی قدرتاند، جلوی انفجارِ تودهها را بگیرند و گربهی ما هم به قعرِ درّه سقوط نکند و دوباره خود را بر زمینِ استوار بیابد. در هر صورت، رژیمِ ایران دیگر نه همان رژیمِ قبلی، که قدرتِ خودکامهی فاسدی میانِ بقیه خواهد بود. نتیجه هر چه شود، بسیار مهمّ است که بهخاطر بسپاریم که هماکنون شاهدِ واقعهی عظیمِ رهاییبخشی هستیم که در قالبِ جدال میانِ لیبرالهای غربگرا و بنیادگرایانِ ضدِّغرب نمیگنجد. اگر واقعبینیِ منفینگرِمان سبب شود ظرفیتِ درکِ بُعدِ رهاییبخشیِ آن را ازدست بدهیم، باید گفت که ما در غرب عملن درحالِ ورود به دورهی پسا-دموکراتیکی هستیم که در آن به انتظارِ احمدینژادِ خودِمان نشستهایم. ایتالیاییها اکنون نامِ او را میدانند: برلوسکونی. سایرین هم در صف منتظرند.